عشق ارباب۲
پارت۵
جیمین: آبجی قشنگم چطوره
ات که نمبتونست کاری بکنه بازم گریه میکرد
جیمین:ببین کیا رو آوردم قشنگای عمو
ات با دیدن بچه ها گریش شدید تر شد چرا اینجوری میکنه
جیمین:کوک میخوای چیکار کنی(داد)
کوک:نمیدونم(سرشو میگیره)
چند ساعت بعد
موقع شام شد اومدم تا به ات غذا بدم ولی ات هیچی نمیخورد حق داشت ولی دیگه زیادی داشت گریه میکرد خوب منم نمیتونستم چیزی بگم ولی نمیتونستم فقط نگاه کنم
کوک:ات بسه دیگه عزیزم میفهمم خیلی بد کردم ولی لطفا لطفا تمومش کن
کاری نمیکرد یعنی کاری نمیتونست بکنه چشماش با دستم پاک کردم
کوک:یکم بخواب ات
چشماش بست جیمین رفته بود و بچه ها رو برده بود چون ات با دیدنشون بیشتر گریه میکرد ات خوابید موهاشو ناز میکردم ولی دیگه نمیتونستم تحمل کنم رفتم تا یکم هوا بخورم و تنها باشم رفتم بیرون نشستم
ویو ات
خواب بودم که با احساس خفگی بیدار شدم دیدم یه مرده دستشو گذاشته روی گلوم فشار میده هیچ کاری جز گریه نمیتونستم بکنم هه اره تمومش کن من که دیگه جز نگاه کردن و گریه کردن کاری نمیتونم بکنم چه بهتر که تموم شده این زندگی
؟:بیا تمومش کنیم هوم
؟:هه قبلاً خوب شیرین زبون بودی الان دیگه حتی نمیتونی از خودت دفاع کنی (خنده)
کوک کجایی (قطره های اشکش میریزه) سرمو هی این طرف و اون طرف میکردم خداروشکر این قابلیت هنوز دارم هه
؟:وایستا توکه میمیری به هر حال
دیگه امیدی نبود بی حرکت شدم و فقط اشک می ریختم که دیگه چیزی نمیفهمیدم که دقیقه آخر یکی اومد پرستش کرد کنار و اون فرار کرد
ویو کوک
رفتم تو اتاق که دیدم یه مرده اونجاست داره ات خفه میکنه رفتم پرستش کردم کنار رفتم دنبالش ولی یادم اومد ات تو اتاقه ولش کردم رفتم پیش ات
کوک:ات خوبی
صورتش رو به پنجره بود و گریه میکرد
کوک: د حرف بزن دیگه چقدر میخوای گریه کنی ات من غلط کردم حرف بزن دیگه(داد)
دیدم عکسالعملی نداره رفتم پیش دکتر
کوک:آقای دکتر ما باید ات ببریم
دکتر: آقای جئون خیلی خطرناکه
کوک:الان دیدی از اون خطرناک تر موندن ما اینجاست
دکتر :با مسئولیت خودتون ببرینش
کوک:باشه ممنون
کارا رو درست کردم ات سوال آمبولانس کردن و بردن خونه رفتم خونه آوردنش سوار ویلچر بود ولی بازم با دیدن خونه بیشتر گریه میکرد چجوری باید از دلش در بیارم بغلش کردم داشتم میفردمش توی اتاق که دیدم داره اتاق بچه ها نگاه میکنه جوری نگاه میکرد که انگار میخواد بگه میخوام برم اونجا
کوک:بریم اتاق بچه ها؟
چشماش بعد چند وقت از حالت گریه در اومد خوشحال شدم یکم امید هست بردمش توی اتاق بچه ها کنار تخت گذاشتمش بچه ها رو آوردم پیشش بهشون نگاه میکرد گریه میکرد ولی در این حال میخندید نمیدونم چی تو سرشه ولی اینو میدونم ...
جیمین: آبجی قشنگم چطوره
ات که نمبتونست کاری بکنه بازم گریه میکرد
جیمین:ببین کیا رو آوردم قشنگای عمو
ات با دیدن بچه ها گریش شدید تر شد چرا اینجوری میکنه
جیمین:کوک میخوای چیکار کنی(داد)
کوک:نمیدونم(سرشو میگیره)
چند ساعت بعد
موقع شام شد اومدم تا به ات غذا بدم ولی ات هیچی نمیخورد حق داشت ولی دیگه زیادی داشت گریه میکرد خوب منم نمیتونستم چیزی بگم ولی نمیتونستم فقط نگاه کنم
کوک:ات بسه دیگه عزیزم میفهمم خیلی بد کردم ولی لطفا لطفا تمومش کن
کاری نمیکرد یعنی کاری نمیتونست بکنه چشماش با دستم پاک کردم
کوک:یکم بخواب ات
چشماش بست جیمین رفته بود و بچه ها رو برده بود چون ات با دیدنشون بیشتر گریه میکرد ات خوابید موهاشو ناز میکردم ولی دیگه نمیتونستم تحمل کنم رفتم تا یکم هوا بخورم و تنها باشم رفتم بیرون نشستم
ویو ات
خواب بودم که با احساس خفگی بیدار شدم دیدم یه مرده دستشو گذاشته روی گلوم فشار میده هیچ کاری جز گریه نمیتونستم بکنم هه اره تمومش کن من که دیگه جز نگاه کردن و گریه کردن کاری نمیتونم بکنم چه بهتر که تموم شده این زندگی
؟:بیا تمومش کنیم هوم
؟:هه قبلاً خوب شیرین زبون بودی الان دیگه حتی نمیتونی از خودت دفاع کنی (خنده)
کوک کجایی (قطره های اشکش میریزه) سرمو هی این طرف و اون طرف میکردم خداروشکر این قابلیت هنوز دارم هه
؟:وایستا توکه میمیری به هر حال
دیگه امیدی نبود بی حرکت شدم و فقط اشک می ریختم که دیگه چیزی نمیفهمیدم که دقیقه آخر یکی اومد پرستش کرد کنار و اون فرار کرد
ویو کوک
رفتم تو اتاق که دیدم یه مرده اونجاست داره ات خفه میکنه رفتم پرستش کردم کنار رفتم دنبالش ولی یادم اومد ات تو اتاقه ولش کردم رفتم پیش ات
کوک:ات خوبی
صورتش رو به پنجره بود و گریه میکرد
کوک: د حرف بزن دیگه چقدر میخوای گریه کنی ات من غلط کردم حرف بزن دیگه(داد)
دیدم عکسالعملی نداره رفتم پیش دکتر
کوک:آقای دکتر ما باید ات ببریم
دکتر: آقای جئون خیلی خطرناکه
کوک:الان دیدی از اون خطرناک تر موندن ما اینجاست
دکتر :با مسئولیت خودتون ببرینش
کوک:باشه ممنون
کارا رو درست کردم ات سوال آمبولانس کردن و بردن خونه رفتم خونه آوردنش سوار ویلچر بود ولی بازم با دیدن خونه بیشتر گریه میکرد چجوری باید از دلش در بیارم بغلش کردم داشتم میفردمش توی اتاق که دیدم داره اتاق بچه ها نگاه میکنه جوری نگاه میکرد که انگار میخواد بگه میخوام برم اونجا
کوک:بریم اتاق بچه ها؟
چشماش بعد چند وقت از حالت گریه در اومد خوشحال شدم یکم امید هست بردمش توی اتاق بچه ها کنار تخت گذاشتمش بچه ها رو آوردم پیشش بهشون نگاه میکرد گریه میکرد ولی در این حال میخندید نمیدونم چی تو سرشه ولی اینو میدونم ...
۸.۲k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.