پارت۲۷(دردعشق)
از زبان ا/ت
تهیونگ گفت: حالت خوبه ا/ت؟
با تکون دادن سرم به نشونه نه جوابشو دادم
نون رو روی بشقاب گذاشت و با انگشت هاش اشکامو پاک کرد و گفت: چیزی شده ا/ت؟
چی نشده دقیقا؟
کل شب کابوس دیدم چند بار خوابیدم و بیدار شدم اما هر دفعه کابوس می دیدم دیگه حتی از خوابیدن هم میترسیدم مخصوصا توی تاریکی هم بودم مثل یه بچه دوساله ترسیده بودم دلم میخواست سر بزارم روی پاهای مادربزرگم یا هی رین که دیگه مرده بود
دلم میخواست یکی رو بغل کنم ولی کسی جز تهیونگ اونجا نبود
فقط بی صدا اشک می ریختم که تهیونگ گفت: میدونی که منم نمیخوام اینجوری ببینمت ولی
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ولی بخاطر شغلم مجبورم
نگاهش کردم درسته توی چهرش جز پشیمونی و شرمندگی هیچ چیز دیگه نبود
بلاخره دهن باز کردم و گفتم: من...من
حتی نمیتونستم حرف بزنم از ترس زبونم قفل شده بود
اروم دستشو گذاشت روی سرم و نوازش کرد و گفت: ا/ت چی شده بازم؟
با صدای لرزون و ترسیدم گفتم: میترسم تهیونگ
اشکام دوباره شروع به ریختن کردن خیلی ترسیده بودم
از جیبش چاقو ای در آورد اولش خیلی ترسیدم از کارش ولی بعد شروع کرد به باز کردن طناب های دور دست و پاهام
وقتی بازشون کرد مچ دستمو گرفت که کبود شده بود
هوفی کشید
ای کاش میمردم چون نه فقط من بلکه اونم تحت فشار بود
آروم گفت: از چی میترسی؟
نگاهی بهش انداختم که گفت: درسته توی شرایط درستی نیستیم ولی تو منو داری ا/ت تا آخر دنیا مراقبتم
داشت بهم امید میداد؟ یا حرفاش از روی واقعیت بود؟
بخاطر مرگ خواهرم از دستش ناراحت بودم ولی چیکار باید میکردم؟ بهش نیاز داشتم که آرومم کنه
بی اختیار بلند شدم روی پاهاش نشستم که با تعجب نگام کرد
گفتم: اگه میگی مراقبمی پس همین یک بار رو بغلم کن لطفا
بیچاره هنوز توی شوک بود که محکم بغلش کردم و سعی کردم گرمای وجودش رو به خودم منتقل کنم
چند لحظه گذشت که اونم دستاشو روی پشتم گزاشت و محکم بغلم کرد
صدای قلبش
تند تند زدنش همه اینا رو می شنیدم
هیچ چیز قشنگ تر و بهتر از اون لحظه نبود...
تهیونگ گفت: حالت خوبه ا/ت؟
با تکون دادن سرم به نشونه نه جوابشو دادم
نون رو روی بشقاب گذاشت و با انگشت هاش اشکامو پاک کرد و گفت: چیزی شده ا/ت؟
چی نشده دقیقا؟
کل شب کابوس دیدم چند بار خوابیدم و بیدار شدم اما هر دفعه کابوس می دیدم دیگه حتی از خوابیدن هم میترسیدم مخصوصا توی تاریکی هم بودم مثل یه بچه دوساله ترسیده بودم دلم میخواست سر بزارم روی پاهای مادربزرگم یا هی رین که دیگه مرده بود
دلم میخواست یکی رو بغل کنم ولی کسی جز تهیونگ اونجا نبود
فقط بی صدا اشک می ریختم که تهیونگ گفت: میدونی که منم نمیخوام اینجوری ببینمت ولی
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ولی بخاطر شغلم مجبورم
نگاهش کردم درسته توی چهرش جز پشیمونی و شرمندگی هیچ چیز دیگه نبود
بلاخره دهن باز کردم و گفتم: من...من
حتی نمیتونستم حرف بزنم از ترس زبونم قفل شده بود
اروم دستشو گذاشت روی سرم و نوازش کرد و گفت: ا/ت چی شده بازم؟
با صدای لرزون و ترسیدم گفتم: میترسم تهیونگ
اشکام دوباره شروع به ریختن کردن خیلی ترسیده بودم
از جیبش چاقو ای در آورد اولش خیلی ترسیدم از کارش ولی بعد شروع کرد به باز کردن طناب های دور دست و پاهام
وقتی بازشون کرد مچ دستمو گرفت که کبود شده بود
هوفی کشید
ای کاش میمردم چون نه فقط من بلکه اونم تحت فشار بود
آروم گفت: از چی میترسی؟
نگاهی بهش انداختم که گفت: درسته توی شرایط درستی نیستیم ولی تو منو داری ا/ت تا آخر دنیا مراقبتم
داشت بهم امید میداد؟ یا حرفاش از روی واقعیت بود؟
بخاطر مرگ خواهرم از دستش ناراحت بودم ولی چیکار باید میکردم؟ بهش نیاز داشتم که آرومم کنه
بی اختیار بلند شدم روی پاهاش نشستم که با تعجب نگام کرد
گفتم: اگه میگی مراقبمی پس همین یک بار رو بغلم کن لطفا
بیچاره هنوز توی شوک بود که محکم بغلش کردم و سعی کردم گرمای وجودش رو به خودم منتقل کنم
چند لحظه گذشت که اونم دستاشو روی پشتم گزاشت و محکم بغلم کرد
صدای قلبش
تند تند زدنش همه اینا رو می شنیدم
هیچ چیز قشنگ تر و بهتر از اون لحظه نبود...
۱۳.۴k
۰۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.