اجبار به عشق ... part 5
از این که میتونست یک هفته رو اروم بگذرونه خوشحال بود
با خوشحالیه زیاد رفت طبقه ی بالای عمارت میخواست بره داخل اتاقش که با شنیدن صدای دعوا کنجکاو شد و به سمت صدا رفت
عموش : نمیتونی درست رفتار کنی ؟ ... یکم اجتماعی رفتار کن
تهیونگ : دیگه چطوری اجتماعی باشم؟ ... هستم دیگه
عموش : نیستی
تهیونگ : خب حضورم کافیه
عموش : نیست همش سرت تو اون جا موندس
تهیونگ : جا نمونده کنارمه
همیشه فکر میکرد عموش زندگیه خوبی داره و با بچه اش خوب رفتار میکنه چون تک فرزنده نمیدونست اون ها هم این جور بحث ها رو میکنن
با شنیدن صدای بحث کردنشون کنجکاو شد
فضول نبود فقط زیادی کنجکاو بود و یکی از عادت های بدش هم همین بود
دلش میخواست بدونه بحثشون تا کجا ها ادامه پیدا میکنه
عموش : درست رفتار کن
تهیونگ :به خاطره منه که از ارث محروم نشدی اینو یادت باشه
عموش : تو چه کمکی به من میکنی مثلا ؟
تهیونگ : وجودم خودش کمکه
عموش: تو وجودم نداری ... نه تو مراسم ها میای نه دوره همیا ... مهمونی ها هم که میپیچونی
تهیونگ : خب چرا باید بیام ؟
عموش : تو پسر منی ... باید باشی
تهیونگ : من هیچ وقت پسرت نبودم
عموش : بودی
تهیونگ : چطوری پسرت باشم وقتی هم خونِت نیستم ؟ * عصبی و یکم بلند
با شنیدن این حرف شکه شد یعنی چی ؟ یعنی این پسره پسر عموی واقعیش نیست ؟
سعی کرد این حرف ها رو فراموش کنه و بگه که به خاطر عصبی بودن و ناراحت بودن همچین چیزایی گفته اما
عموش : هیسسسس ... ساکت شو اگه کسی بشنوه چی
با حرفی که شنید مغزش داشت سوت میکشید یعنی چی که تهیونگ پسر عموش نیست پس کیه ؟
از کجا اومده؟
ذهنش سوال های مختلفی ازش میکرد که جواب هیچ کدومشون رو نمیدونست
اون جوری توی فکر بود که نفهمید بحثشون کی تموم شده
عموش : بچه بودی حرف گوش کن تر بودی
تهیونگ : ببخشید ... سعی میکنم بیشتر با خانواده ارتباط بگیرم
عموش: آفرین
وقتی فهمید میخوان از اتاق خارج بشن سریع سمت پله ها دوید و تظاهر کرد تازه اومده بالا
هه یونگ : عه سلام عمو ... کی اومدید بالا؟ ... متوجه نشدم بالا باشید
عموش : هیچی عزیزم ... ما دیگه بریم پایین
...
لایک : ۲۰
کامنت : ۱۰
با خوشحالیه زیاد رفت طبقه ی بالای عمارت میخواست بره داخل اتاقش که با شنیدن صدای دعوا کنجکاو شد و به سمت صدا رفت
عموش : نمیتونی درست رفتار کنی ؟ ... یکم اجتماعی رفتار کن
تهیونگ : دیگه چطوری اجتماعی باشم؟ ... هستم دیگه
عموش : نیستی
تهیونگ : خب حضورم کافیه
عموش : نیست همش سرت تو اون جا موندس
تهیونگ : جا نمونده کنارمه
همیشه فکر میکرد عموش زندگیه خوبی داره و با بچه اش خوب رفتار میکنه چون تک فرزنده نمیدونست اون ها هم این جور بحث ها رو میکنن
با شنیدن صدای بحث کردنشون کنجکاو شد
فضول نبود فقط زیادی کنجکاو بود و یکی از عادت های بدش هم همین بود
دلش میخواست بدونه بحثشون تا کجا ها ادامه پیدا میکنه
عموش : درست رفتار کن
تهیونگ :به خاطره منه که از ارث محروم نشدی اینو یادت باشه
عموش : تو چه کمکی به من میکنی مثلا ؟
تهیونگ : وجودم خودش کمکه
عموش: تو وجودم نداری ... نه تو مراسم ها میای نه دوره همیا ... مهمونی ها هم که میپیچونی
تهیونگ : خب چرا باید بیام ؟
عموش : تو پسر منی ... باید باشی
تهیونگ : من هیچ وقت پسرت نبودم
عموش : بودی
تهیونگ : چطوری پسرت باشم وقتی هم خونِت نیستم ؟ * عصبی و یکم بلند
با شنیدن این حرف شکه شد یعنی چی ؟ یعنی این پسره پسر عموی واقعیش نیست ؟
سعی کرد این حرف ها رو فراموش کنه و بگه که به خاطر عصبی بودن و ناراحت بودن همچین چیزایی گفته اما
عموش : هیسسسس ... ساکت شو اگه کسی بشنوه چی
با حرفی که شنید مغزش داشت سوت میکشید یعنی چی که تهیونگ پسر عموش نیست پس کیه ؟
از کجا اومده؟
ذهنش سوال های مختلفی ازش میکرد که جواب هیچ کدومشون رو نمیدونست
اون جوری توی فکر بود که نفهمید بحثشون کی تموم شده
عموش : بچه بودی حرف گوش کن تر بودی
تهیونگ : ببخشید ... سعی میکنم بیشتر با خانواده ارتباط بگیرم
عموش: آفرین
وقتی فهمید میخوان از اتاق خارج بشن سریع سمت پله ها دوید و تظاهر کرد تازه اومده بالا
هه یونگ : عه سلام عمو ... کی اومدید بالا؟ ... متوجه نشدم بالا باشید
عموش : هیچی عزیزم ... ما دیگه بریم پایین
...
لایک : ۲۰
کامنت : ۱۰
۱۴.۹k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.