شاهزاده اهریمنی پارت 12
شاهزاده اهریمنی پارت 12
رایا 🩸✨ :
یه جواهر روی دسته چاقو خیره شده بودم .
یهو .... صدای در .
مارکو ـ رایا ، رایا چی شده ؟
برای یه لحظه هول شدم و نزدیک بود چاقو از دستم بیوفته .
ـ ه....هیچی . دارم میام .
چاقو رو داخل یه کشو مخفی کردم و از اتاق بیرون رفتم .
مارکو دقیقا جلوی در وایساده بود و به محض اینکه از اتاق بیرون رفتم بهش برخورد کردم و افتادم زمین .
شدو دستمو گرفت و بلندم کرد .
شدو ـ ببینم خوبی ؟
ـ آره چیزی نیست فقط یه لحظه حواسم پرت شد .
مارکو ـ مطمئنی رایا ؟ تو معمولا هوشیار و حواس جمع بودی .
ـ آره آره من چیزیم نیست دارید یکاری میکنید که حتی خودم نگران بشم .
مایلز از فاصله کمی در حال تماشای بود مثل این که مارو بپاد .
ـ بیاید بریم پسرا .
شدو ـ چی ؟ ولی چرا ؟
جوابی ندادم و فقط به راهم ادامه دادم .
شدو 🖤❤️ :
ـ رایا چی شده ؟
جوابمو نمیداد . کار اشتباهی انجام دادم ؟
رایا تو راه مدام با خودش زمزمه میکرد مثل اینکه غرغر میکرد .
خودمو به کنارش رسوندم .
ـ رایا چیزی شده ؟
رایا ـ نه !
ـ مطمئنی ؟
رایا ـ گفتم که چیزی نیست .
دستشو محکم گرفتم تا وایسه .
ـ رایا صبر کن .
روشو برگردوند و صاف تو چشمام زل زد .
رایا ـ چیه ؟!
صداش تو راهروی خالی پیچید .
هیچکدوممون چیزی نگفتیم .
چشمای سرخ و یاقوت مانند رایا تو سیاهی چشماش میدرخشیدن .
رایا ـ من .... من متاسفم . نمیخواستم داد بزنم .
و یه قدم عقب تر رفت .
با یکی از دستاش بازوی اون یکی دستش رو گرفت .
معلوم بود چیزی شده ولی بهم نمیگه .
ـ رایا .... چی شده ؟ مایلز اذیتت کرده ؟
رایا ـ چی ؟ نه ....
ـ پس چی ؟ تو همین چند دقیقه تغییر کردی .
چیزی نگفت و فقط خیلی عمیق بهم زل زد .
چشماش گویای همه چیز بود .... یه اتفاقایی افتاده بود . شاید الان نه ولی تو گذشته چرا . اتفاقایی که یادآوریشون مثل شکنجه بود .
یکم به فکر فرو رفتم ....
یادمه که زین های سوار کاری رو داخل یکی از اتاق های کاخ دیده بودم .
ـ ببینم ... اینجا اسطبل هست ؟
رایا ـ البته . ولی چرا میپرسی ؟
ـ نپرس فقط بیا .
رایا انگار سرجاش خشک شده بود .
ـ ببینم نمیای ؟
رایا ـ اممممم ... من ....
مارکو دست رایا رو گرفت و کشید .
مارکو ـ بیا دیگه دختر . یکم از این حال و هوا دربیا .
و دنبالم راه افتادن .
ارواح یکی از اسب هارو آماده کردن .
اسب ..... کمی عجیب بود .
سیاه خالص با نقطه های سفید که از گردنش تا وسط کمرش پخش شده بود و پوستش رو مثل شبی نشون میداد که ستاره ها تزئینش کردن .
برگشتم سمت رایا .
ـ میخوای سوار شدی ؟
رایا ـ چی ؟ من ؟
ـ آره دیگه .... ببینم نکنه میترسی ؟
رایا ـ چی ؟ نه نه نه فقط ... تاحالا سوار نشدم .
سیلور زد به شونه رایا .
سیلور ـ بیخیال همه چیز یه بار اول داره .
رایا ـ خب .... حالا که اصرار میکنید باشه .
کمکش کردم پشت اسب بشینه .
اولین حرکت اسب خیلی ناگهانی بود و نزدیک بود رایا رو بندازه .
رایا افسار رو خیلی محکم گرفته بود .... ترسیده بود .
ـ رایا .... آروم باش باشه ؟ اون هر چیزی که تو حس کنی رو حس میکنه و اگه تو بترسی اونم میترسه . پس آروم باش .
رایا ـ باشه .... باشه .
یه نفس عمیق کشید و دستاشو دور افسار شل کرد .
اسب به آرومی به راه افتاد و دور باغ قدم میزد .
ترس رایا کم کم ریخته بود .
مارکو ـ اولین باره سوار میشه .
ـ واقعا ؟
سونیک ـ امکان نداره ... اون ... 21 ساله که داخل این کاخ زندگی میکنه بعد این اولین باره که سوار اسب میشه ؟
مارکو ـ خب ... آره . اصلا به اسبا نزدیک نمیشد .
ـ ولی چرا ؟
مارکو ـ اون خودشو یه خطر برای اونا میبینه .
سیلور ـ خطر ؟ ولی چرا ؟
مارکو ـ اگه نتونه خودشو کنترل کنه ... اصلا اتفاقای خوبی نمیوفته .
سونیک ـ چه اتفاقایی ؟
مارکو ـ به نظرم از خودش بپرسید بهتر باشه .
رایا به اسب تکیه کرده بود و خودشو پشت اسب ولو کرده بود جوری که لپش به گردن اسب چسبیده بود .
دامن لباس تور و سلطنتی ش رو بدن اسب افتاده بود و به ستاره های روی پوستش اضافه کرده بود .
رایا برای اولین بار تو این چند ساعت اخیر ... تو آرامش خاصی بود .
الان وقتش نبود که با سوالاتی که احتمالا یادآور گذشته هستن آرامشش رو به هم بزنم .
سیلور ـ چرا وایسادی ؟ بریم بپرسیم دیگه .
ـ نه ، الان نه . بزاریم تو خال خودش باشه . سر یه فرصت دیگه ازش میپرسیم .
رایا 🩸✨ :
یه جواهر روی دسته چاقو خیره شده بودم .
یهو .... صدای در .
مارکو ـ رایا ، رایا چی شده ؟
برای یه لحظه هول شدم و نزدیک بود چاقو از دستم بیوفته .
ـ ه....هیچی . دارم میام .
چاقو رو داخل یه کشو مخفی کردم و از اتاق بیرون رفتم .
مارکو دقیقا جلوی در وایساده بود و به محض اینکه از اتاق بیرون رفتم بهش برخورد کردم و افتادم زمین .
شدو دستمو گرفت و بلندم کرد .
شدو ـ ببینم خوبی ؟
ـ آره چیزی نیست فقط یه لحظه حواسم پرت شد .
مارکو ـ مطمئنی رایا ؟ تو معمولا هوشیار و حواس جمع بودی .
ـ آره آره من چیزیم نیست دارید یکاری میکنید که حتی خودم نگران بشم .
مایلز از فاصله کمی در حال تماشای بود مثل این که مارو بپاد .
ـ بیاید بریم پسرا .
شدو ـ چی ؟ ولی چرا ؟
جوابی ندادم و فقط به راهم ادامه دادم .
شدو 🖤❤️ :
ـ رایا چی شده ؟
جوابمو نمیداد . کار اشتباهی انجام دادم ؟
رایا تو راه مدام با خودش زمزمه میکرد مثل اینکه غرغر میکرد .
خودمو به کنارش رسوندم .
ـ رایا چیزی شده ؟
رایا ـ نه !
ـ مطمئنی ؟
رایا ـ گفتم که چیزی نیست .
دستشو محکم گرفتم تا وایسه .
ـ رایا صبر کن .
روشو برگردوند و صاف تو چشمام زل زد .
رایا ـ چیه ؟!
صداش تو راهروی خالی پیچید .
هیچکدوممون چیزی نگفتیم .
چشمای سرخ و یاقوت مانند رایا تو سیاهی چشماش میدرخشیدن .
رایا ـ من .... من متاسفم . نمیخواستم داد بزنم .
و یه قدم عقب تر رفت .
با یکی از دستاش بازوی اون یکی دستش رو گرفت .
معلوم بود چیزی شده ولی بهم نمیگه .
ـ رایا .... چی شده ؟ مایلز اذیتت کرده ؟
رایا ـ چی ؟ نه ....
ـ پس چی ؟ تو همین چند دقیقه تغییر کردی .
چیزی نگفت و فقط خیلی عمیق بهم زل زد .
چشماش گویای همه چیز بود .... یه اتفاقایی افتاده بود . شاید الان نه ولی تو گذشته چرا . اتفاقایی که یادآوریشون مثل شکنجه بود .
یکم به فکر فرو رفتم ....
یادمه که زین های سوار کاری رو داخل یکی از اتاق های کاخ دیده بودم .
ـ ببینم ... اینجا اسطبل هست ؟
رایا ـ البته . ولی چرا میپرسی ؟
ـ نپرس فقط بیا .
رایا انگار سرجاش خشک شده بود .
ـ ببینم نمیای ؟
رایا ـ اممممم ... من ....
مارکو دست رایا رو گرفت و کشید .
مارکو ـ بیا دیگه دختر . یکم از این حال و هوا دربیا .
و دنبالم راه افتادن .
ارواح یکی از اسب هارو آماده کردن .
اسب ..... کمی عجیب بود .
سیاه خالص با نقطه های سفید که از گردنش تا وسط کمرش پخش شده بود و پوستش رو مثل شبی نشون میداد که ستاره ها تزئینش کردن .
برگشتم سمت رایا .
ـ میخوای سوار شدی ؟
رایا ـ چی ؟ من ؟
ـ آره دیگه .... ببینم نکنه میترسی ؟
رایا ـ چی ؟ نه نه نه فقط ... تاحالا سوار نشدم .
سیلور زد به شونه رایا .
سیلور ـ بیخیال همه چیز یه بار اول داره .
رایا ـ خب .... حالا که اصرار میکنید باشه .
کمکش کردم پشت اسب بشینه .
اولین حرکت اسب خیلی ناگهانی بود و نزدیک بود رایا رو بندازه .
رایا افسار رو خیلی محکم گرفته بود .... ترسیده بود .
ـ رایا .... آروم باش باشه ؟ اون هر چیزی که تو حس کنی رو حس میکنه و اگه تو بترسی اونم میترسه . پس آروم باش .
رایا ـ باشه .... باشه .
یه نفس عمیق کشید و دستاشو دور افسار شل کرد .
اسب به آرومی به راه افتاد و دور باغ قدم میزد .
ترس رایا کم کم ریخته بود .
مارکو ـ اولین باره سوار میشه .
ـ واقعا ؟
سونیک ـ امکان نداره ... اون ... 21 ساله که داخل این کاخ زندگی میکنه بعد این اولین باره که سوار اسب میشه ؟
مارکو ـ خب ... آره . اصلا به اسبا نزدیک نمیشد .
ـ ولی چرا ؟
مارکو ـ اون خودشو یه خطر برای اونا میبینه .
سیلور ـ خطر ؟ ولی چرا ؟
مارکو ـ اگه نتونه خودشو کنترل کنه ... اصلا اتفاقای خوبی نمیوفته .
سونیک ـ چه اتفاقایی ؟
مارکو ـ به نظرم از خودش بپرسید بهتر باشه .
رایا به اسب تکیه کرده بود و خودشو پشت اسب ولو کرده بود جوری که لپش به گردن اسب چسبیده بود .
دامن لباس تور و سلطنتی ش رو بدن اسب افتاده بود و به ستاره های روی پوستش اضافه کرده بود .
رایا برای اولین بار تو این چند ساعت اخیر ... تو آرامش خاصی بود .
الان وقتش نبود که با سوالاتی که احتمالا یادآور گذشته هستن آرامشش رو به هم بزنم .
سیلور ـ چرا وایسادی ؟ بریم بپرسیم دیگه .
ـ نه ، الان نه . بزاریم تو خال خودش باشه . سر یه فرصت دیگه ازش میپرسیم .
۴.۲k
۱۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.