هشتاد و سه where are you کجایی به روایت زیحا:
"بلیط رزرو کردین؟"
"نه."
"همه ی پرواز های فیجی تموم شدند."
"یعنی چی؟"
"فیجی کشور توریستی و الان اومدی برای خرید بلیط؟اونم تو دسامبر؟"
"برای فردا چطور؟"
"بذار ببینم."
زن پشت پیشخوان دستش را روی دگمه های کامپیوتر فشار می دهد و به مانیتور نگاه می کند.
"یه پرواز هست..."
"خب؟"
"یک ساعت پیش رفته."
"بگو لغوش کنند."
"رفته...هواپیما پرواز کرده،اقا."
جیمین از پیشخوان عقب می رود و به موهایش چنگ میزند.
"اقا؟..."
"بله"
"حتما میخوای تعطیلات بری فیجی؟"
"بله"
"تا یک ماه بعد بلیط گیرت نمیاد."
موهایش را که دم اسبی بسته شده است را سفت میکند.
"مگه اینکه..."
"مگه اینکه چی؟"
"با قطار بری"
"قطار؟..."
جیمین با اکراه قبول کرد چون چاره ی دیگری نداشت.از وقتی با قطار سفر می کرد تقریبا هفت سالی می شد،ان هم وقتی بود که از بوسان به سئول امد.از مزایای دیگر سفر با قطار هم نشینی با ادم جدید بود چون کوپه ی یک نفره نداشت.نهایت کوپه ها دو نفره بودند و جیمین کنار غریبه ها احساس خوبی نمی کرد.فقط یک ساک با خود اورد و به درون قطار رفت.بالای هر در شماره کوپه نوشته شده بود.یک چشمش به بلیط اش بود و چشم دیگرش شماره ها را چک می کرد.قطار سریع السعیر به مقصد استرالیا (فیجی قطار مستقیم نداشت.)به اعضا نگفت که با قطار می رود چون مطمئنا پی دی نیم را حاضر می کردند تا یک عیب از ان در بیاورد و بالاخره شماره 36.در کشویی ان را کنار کشید.رو به رویش یک شیشه نقریبا چهار متری که تا نصفش باز شده بود و باد می وزید،قرار دارد.پارچه ای شبیه به پرده به رنگ طوسی از دو طرف کنار رفته و صدای شر شر باران می اید. یک چهار دیواری تقریبا نه متری با دو صندلی رو به رو که زن مهماندار گفته بود میتوانند صندلی ها را باز کنند تا مثل تخت صاف و راحت شوند.بالای سرش چیزی مثل قفسه است برای اینکه چمدان ها را انجا بگذارند...اما...چمدان اینجا چکار میکند؟...یک چمدان مشکی رنگ در قفسه گذاشته شده است.یک ضربه به پشتش برخورد میکند و به پشت سرش بر می گردد.
"معذرت میخوام."
مردی با لیوان یک بار مصرف در دستش که از ان بخار خارج می شود رو به رو می ایستد.
"هی تو...؟"
"هوفان؟"
"نه."
"همه ی پرواز های فیجی تموم شدند."
"یعنی چی؟"
"فیجی کشور توریستی و الان اومدی برای خرید بلیط؟اونم تو دسامبر؟"
"برای فردا چطور؟"
"بذار ببینم."
زن پشت پیشخوان دستش را روی دگمه های کامپیوتر فشار می دهد و به مانیتور نگاه می کند.
"یه پرواز هست..."
"خب؟"
"یک ساعت پیش رفته."
"بگو لغوش کنند."
"رفته...هواپیما پرواز کرده،اقا."
جیمین از پیشخوان عقب می رود و به موهایش چنگ میزند.
"اقا؟..."
"بله"
"حتما میخوای تعطیلات بری فیجی؟"
"بله"
"تا یک ماه بعد بلیط گیرت نمیاد."
موهایش را که دم اسبی بسته شده است را سفت میکند.
"مگه اینکه..."
"مگه اینکه چی؟"
"با قطار بری"
"قطار؟..."
جیمین با اکراه قبول کرد چون چاره ی دیگری نداشت.از وقتی با قطار سفر می کرد تقریبا هفت سالی می شد،ان هم وقتی بود که از بوسان به سئول امد.از مزایای دیگر سفر با قطار هم نشینی با ادم جدید بود چون کوپه ی یک نفره نداشت.نهایت کوپه ها دو نفره بودند و جیمین کنار غریبه ها احساس خوبی نمی کرد.فقط یک ساک با خود اورد و به درون قطار رفت.بالای هر در شماره کوپه نوشته شده بود.یک چشمش به بلیط اش بود و چشم دیگرش شماره ها را چک می کرد.قطار سریع السعیر به مقصد استرالیا (فیجی قطار مستقیم نداشت.)به اعضا نگفت که با قطار می رود چون مطمئنا پی دی نیم را حاضر می کردند تا یک عیب از ان در بیاورد و بالاخره شماره 36.در کشویی ان را کنار کشید.رو به رویش یک شیشه نقریبا چهار متری که تا نصفش باز شده بود و باد می وزید،قرار دارد.پارچه ای شبیه به پرده به رنگ طوسی از دو طرف کنار رفته و صدای شر شر باران می اید. یک چهار دیواری تقریبا نه متری با دو صندلی رو به رو که زن مهماندار گفته بود میتوانند صندلی ها را باز کنند تا مثل تخت صاف و راحت شوند.بالای سرش چیزی مثل قفسه است برای اینکه چمدان ها را انجا بگذارند...اما...چمدان اینجا چکار میکند؟...یک چمدان مشکی رنگ در قفسه گذاشته شده است.یک ضربه به پشتش برخورد میکند و به پشت سرش بر می گردد.
"معذرت میخوام."
مردی با لیوان یک بار مصرف در دستش که از ان بخار خارج می شود رو به رو می ایستد.
"هی تو...؟"
"هوفان؟"
۳.۱k
۳۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.