فراموشی
part ¹/⁷
ولی تا خاستم حرفی بزنم در اتاق زده شد.
جیمین بدون حرفی بلند شدو رفت درو باز کرد و خدمتکارو دید که با سینی پر از غذا جلوی در واستاده بود.
بهش نگاه کردم که سینی رو جلوم گذاشتو یه عاشق از غذارو توی دهنم گذاشت.
بعد از چند دقیقه بهم کمک کرد که درست بشینم بعدش با کمکش تیشترمو دراوردمو
مشغول پانسمان کردن بدنم شد.
منم مشغول خوردن بودم که نگاه کسیو روی خودم حس کردم.
نگاهمو به سمتش دادم که جیمینو دیدم که دستاشو تو طرف کمرم گداشته و سرش رو روی شونم گداشته.
ات:چ..چی شده؟!
جیمین:بیبی من امشب میخامت!
با این حرفش غذارو که توس دستم بود زمین گذاشتمو با تعجب به سمتش برگشتم.
ادامه دارد......
ولی تا خاستم حرفی بزنم در اتاق زده شد.
جیمین بدون حرفی بلند شدو رفت درو باز کرد و خدمتکارو دید که با سینی پر از غذا جلوی در واستاده بود.
بهش نگاه کردم که سینی رو جلوم گذاشتو یه عاشق از غذارو توی دهنم گذاشت.
بعد از چند دقیقه بهم کمک کرد که درست بشینم بعدش با کمکش تیشترمو دراوردمو
مشغول پانسمان کردن بدنم شد.
منم مشغول خوردن بودم که نگاه کسیو روی خودم حس کردم.
نگاهمو به سمتش دادم که جیمینو دیدم که دستاشو تو طرف کمرم گداشته و سرش رو روی شونم گداشته.
ات:چ..چی شده؟!
جیمین:بیبی من امشب میخامت!
با این حرفش غذارو که توس دستم بود زمین گذاشتمو با تعجب به سمتش برگشتم.
ادامه دارد......
۱۷.۱k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.