غیک تهکوک«داستان ما چهارتا» p2
*از زبان بورام*
به یه مرکز خرید خیلی بزرگ رفتیم.... همینجور هی دید میزدیم و میرفتیم لباس تن میکردیم... بلاخره بعد از یک ساعت میسان یه لباس خوب پیدا کرد اما من هنوز مونده بودم.... میسان گفت یه دقیقه میره دستشویی و میاد... در همین حین یه لباس توجه ام رو به خودش جلب کرد.. رفتم داخل و لباسو دید زدم...
گفتم: ببخشید از این لباس سایز 36 رو دارین؟
گفت: بله الان میارم خدمتتون
رفت و من روی صندلی نشستم... همینطور با دستبندم ور میرفتم که یهو جونگ کوک رو همراه با یه دختر و یه پسر دیدم.... دختره بازو کوک رو سفت چسبیده بود.. نکنه دوست دخترشه؟
*از زبان کوک*
وقتی سوجین بازوم رو گرفته بود توی اوم مغازه بورام رو دیدم... هنوز دوست دارم برگردم پیشش ولی نمیتونستم بین دوراهی بودم؛ وقتی سوجین رفت دیگه طاقت نیووردم و رفتم پیشش سریع با عصبانیت ایستاد و کیفشو برداشت
بورام: فقط برو...نمیخوام ببینمت
میخواستم باهاش حرف بزنم که یهو یه دختری گفت
بورام؟! این کیه؟
بورام: میسان؟ هیچی نمیدونم چیکار داره... بیا بریم
اسم دختره میسان بود
*از زبان میسان*
شک کرده بودم که اون دوست پسر قبلی بورامه یا نه... اخه خیلی خوشتیپ بود... به قیافه بورام نگاه کردم که ناراحت بود
گفتم: چیزی شده؟
گفت: آرهههه... لباسمو از دست دادم!
گفتم: ایشش منو بگو نگرانت شده بودم... بیا یه چرخ بزنیم اگه چیزی ندیدیم میرم دوباره همونو میخریم...
*از زبان بورام*
برای اینکه شک نکنه گفتم لباسی که میخواستمو از دست دادم...
*از زبان کوک*
بعد از دیدن بورام فهمیدم که هنوز بهش حس دارم... دلم میخواست دوباره خنده هاشو ببینم... دلم براش تنگ شده بود.. تو فکر بودم که یهو سوجین گفت: کوکی! اون کی بود؟
گفتم: یه آشنا... یه اشنا که الان غریبه شده
*مکالمه جونگ کوک و تهیونگ*
تهیونگ: جئون اون کی بود؟
جونگ کوک: هیچی هیچی...
تهیونگ: نمیدونم ولی ناراحت بنظر میرسی...چیزی شده؟
جونگ کوک: نه چیزی نیست
*از زبان تهیونگ*
نمیدونم چی شده بود ولی جونگ کوک خیلی مضطرب بود حس کردم اون دختر یه نسبتی باهاش داشته ولی به هرحال چیزی به من نگفت
p2
به یه مرکز خرید خیلی بزرگ رفتیم.... همینجور هی دید میزدیم و میرفتیم لباس تن میکردیم... بلاخره بعد از یک ساعت میسان یه لباس خوب پیدا کرد اما من هنوز مونده بودم.... میسان گفت یه دقیقه میره دستشویی و میاد... در همین حین یه لباس توجه ام رو به خودش جلب کرد.. رفتم داخل و لباسو دید زدم...
گفتم: ببخشید از این لباس سایز 36 رو دارین؟
گفت: بله الان میارم خدمتتون
رفت و من روی صندلی نشستم... همینطور با دستبندم ور میرفتم که یهو جونگ کوک رو همراه با یه دختر و یه پسر دیدم.... دختره بازو کوک رو سفت چسبیده بود.. نکنه دوست دخترشه؟
*از زبان کوک*
وقتی سوجین بازوم رو گرفته بود توی اوم مغازه بورام رو دیدم... هنوز دوست دارم برگردم پیشش ولی نمیتونستم بین دوراهی بودم؛ وقتی سوجین رفت دیگه طاقت نیووردم و رفتم پیشش سریع با عصبانیت ایستاد و کیفشو برداشت
بورام: فقط برو...نمیخوام ببینمت
میخواستم باهاش حرف بزنم که یهو یه دختری گفت
بورام؟! این کیه؟
بورام: میسان؟ هیچی نمیدونم چیکار داره... بیا بریم
اسم دختره میسان بود
*از زبان میسان*
شک کرده بودم که اون دوست پسر قبلی بورامه یا نه... اخه خیلی خوشتیپ بود... به قیافه بورام نگاه کردم که ناراحت بود
گفتم: چیزی شده؟
گفت: آرهههه... لباسمو از دست دادم!
گفتم: ایشش منو بگو نگرانت شده بودم... بیا یه چرخ بزنیم اگه چیزی ندیدیم میرم دوباره همونو میخریم...
*از زبان بورام*
برای اینکه شک نکنه گفتم لباسی که میخواستمو از دست دادم...
*از زبان کوک*
بعد از دیدن بورام فهمیدم که هنوز بهش حس دارم... دلم میخواست دوباره خنده هاشو ببینم... دلم براش تنگ شده بود.. تو فکر بودم که یهو سوجین گفت: کوکی! اون کی بود؟
گفتم: یه آشنا... یه اشنا که الان غریبه شده
*مکالمه جونگ کوک و تهیونگ*
تهیونگ: جئون اون کی بود؟
جونگ کوک: هیچی هیچی...
تهیونگ: نمیدونم ولی ناراحت بنظر میرسی...چیزی شده؟
جونگ کوک: نه چیزی نیست
*از زبان تهیونگ*
نمیدونم چی شده بود ولی جونگ کوک خیلی مضطرب بود حس کردم اون دختر یه نسبتی باهاش داشته ولی به هرحال چیزی به من نگفت
p2
۶.۲k
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.