"•میکاپر من•" "•پارت6•"
قسمت ششم:
جونگ کوک.:
توی راه بودیم که دختره اول سر بحثو باز کرد ــ من کاترین هستم کیم کاترین دوستام کتی صدام میکنن. اسمشم مثل خودش قشنگ بود ــ خوشبختم اسمت خیلی قشنگه!. خنده ریزی کرد و گفت ــ ممنونم اما به اسم شما نمیرسه. بعد از کمی مکث ادامه داد ــ شاید باورت نشه وقتی که من تو شکم مامانم بودم سونگرافی بهشون گفته بود بچه پسره بابام همه وسایلامو به رنگ قرمز و ابی خریده بود و حتی برام یه اسم پسرونه انتخاب کرده بود مین سو! قرار بود اسمم این بشه، بعد از بدنیا اومدم بابام همش با اون اسم صدام میکرد تا ده سالگی یادم میومد وقتی بابام بهم میگفت مین سو خیلی حرصی میشدم طوری که اشکم درمیومد. خنده ای کردم و گفتم ــ بابات خیلی دوستت داشته. دیدم خیره آسمون شد ــ اره خیلی من تک ستاره اسمونش بودم. لحنش خیلی غمگین بود. کوکی ــ الان بابات کجاست؟.به یکی از ستاره ها اشاره کرد و گفت ــ اون بابامه!اخرین بار وقتی دیدمش ده سالم بود و لباس اتش نشانی خودشو پوشیدو رفت، دیگه هیچ وقت برنگشت. انگشت اشارشو دنبال کردم و به آسمون پر ستاره خیره شدم برام سخت بود تا ستاره باباشو ببینم برای همین الکی گفتم ـــ ستاره بابات خیلی قشنگه!. بعد از ته دلم گفتم ــ متسفام بابت از دست دادن پدرت. خندید گفت ــ تغییر شما نبود اقای جئون سرنوشته ادم نمیتونه سرنوشتو عوض کنه میگم بیا بحثو عوض کنیم. سرمو به نشونه تاکید تکون دادم ــ اره عوض کنیم. کتی ــ اقای جئون شما تا الان عاشق شدین؟. از سوالی که پرسید شوکه شدم درست حرف دلمو به زبون آورد،خواستم بهش بگم که گفت ـــ وای اقای جئون خیلی زحمت کشیدین منو تا اینجا رسوندید اینجا خونمه بفرمایید داخل.کوکی ــ چقدر زود گذشت اما از آشنا شدن باهات خیلی خوشحال شدم~~. لبخند دندون نمایی بهم زد ــ میگم کتی شمارتو بده دوست دارم باهات صمیمی تر شم و مثل یه برادر هواتو داشته باشم. چشماش گشاد شد ــ جدی میخوای به مکنه طلایی بی تی اس شمارمو بدم. از این همه خل بودن این دختر خندم گرفته بود معلومه که آرمیه ــ دختر تو خیلی خلی خودم گفتم بده پس بده. کتی ــ باشه باشه گوشی آوردین اقای جئون. اخم ساختگی کردم و گفتم ــ بهم نگو اقای جئون فقط کوکی. سرشو انداخت پایین ــ باشه آقای جئ.. سری پریدم وسط حرفش و گفتم ــ کوکی. لبخند ژکوندی زد ــ باشه کو... کوکی. شمارشو ازش گرفتم و از خدافظی کردم.
کاترین:
دیشب خیلی منتظر تهیونگ بودم تا بهم پیام بده اما نداد صبح زود بلند شدم و خودمو آماده کردم و با خوردن صبحانه خونه رو به مقصد کمپانی ترک کردم... توی اتاق میکاپ بودم و داشتم ته رو برای موزیک ویدئو جدید آماده میکردم که در باز شد و یه مرد خوش چهره وارد اتاق شد همه سرا چرخید و زوم مرد شد من نگاهمو ازش گرفتم و مشغول کارم شدم چند ثانیه بعد حضور شخصیو پشت سرم احساس کردم ـــ سلام. رومو برگردوندم ــ سلام. مرد لبخند پهنی زد ــ شما خانم کاترین هستین؟. چشمامو باز و بسته کردم ــ اره خودمم کاری داشتید. لبخند پهنش تبدیل به لبخند دندون نما شد ــ پس میرم سر اصل مطلب من از شما خیلی خوشم میاد یعنی همون روز اولی که پاتون رو گذاشتید داخل کمپانی تو یه نگاه عاشقتون شدم. تو دلم خیلی بی تفاوت بودم اما به خودم نگاه کنجکاوی گرفتم، اون مرد دستشو کرد تو جیب شلوارش و یه دونه جعبه دراورد جعبه رو باز کرد و روی یکی از زانو هاش نشست جعبه رو اورد جلو و گفت ــ ایا مایلید با من ازدواج شدیم؟. شوق زده گفتم ــ جدی من؟؟؟ مرد سری تکون داد ــ اره شما.تو دلم بهش پوزخندی زدم معلومه پسر دختر بازیه منم بدم نمیاد یکم سربه سرش بزارم نگاهی به بقیه انداختم که داشتن مارو نگاه میکرد یهو نگام قفل نگاه تهیونگ بود که با اخم و تعجب داشت نگام میکرد بعد از ته نگاهمو به جونگ کوک دادم که با سر گفت چخبره بهش یه چشمک زدم اونم یه لبخند نگاه اعضا و بقیه رنگ کنجکاوی و انتظار داشت ــ باشه قبوله
بچه ها شرمنده این پارت کم بود پارت بعدو طولانی مینویسم و دو پارت فردا اپ میکنم الان چون روستا هستم و منم موقعیتم زیاد خوب نی تند همین پارتو نوشتم و موضوع دوم نت افتضاحه اصلا تو خونه وصل نمیشه الان تو پارک روستام اینجا نت خوبه و اگه بابا و مامانم بفهمن تنهایی اومدن سر تو تنم نمیزارن
راستی عیدتون مبارک امیدوارم امسال سال خوبی برای همه شما باشه و به هرچی آرزو دارین برسین گلا:)
جونگ کوک.:
توی راه بودیم که دختره اول سر بحثو باز کرد ــ من کاترین هستم کیم کاترین دوستام کتی صدام میکنن. اسمشم مثل خودش قشنگ بود ــ خوشبختم اسمت خیلی قشنگه!. خنده ریزی کرد و گفت ــ ممنونم اما به اسم شما نمیرسه. بعد از کمی مکث ادامه داد ــ شاید باورت نشه وقتی که من تو شکم مامانم بودم سونگرافی بهشون گفته بود بچه پسره بابام همه وسایلامو به رنگ قرمز و ابی خریده بود و حتی برام یه اسم پسرونه انتخاب کرده بود مین سو! قرار بود اسمم این بشه، بعد از بدنیا اومدم بابام همش با اون اسم صدام میکرد تا ده سالگی یادم میومد وقتی بابام بهم میگفت مین سو خیلی حرصی میشدم طوری که اشکم درمیومد. خنده ای کردم و گفتم ــ بابات خیلی دوستت داشته. دیدم خیره آسمون شد ــ اره خیلی من تک ستاره اسمونش بودم. لحنش خیلی غمگین بود. کوکی ــ الان بابات کجاست؟.به یکی از ستاره ها اشاره کرد و گفت ــ اون بابامه!اخرین بار وقتی دیدمش ده سالم بود و لباس اتش نشانی خودشو پوشیدو رفت، دیگه هیچ وقت برنگشت. انگشت اشارشو دنبال کردم و به آسمون پر ستاره خیره شدم برام سخت بود تا ستاره باباشو ببینم برای همین الکی گفتم ـــ ستاره بابات خیلی قشنگه!. بعد از ته دلم گفتم ــ متسفام بابت از دست دادن پدرت. خندید گفت ــ تغییر شما نبود اقای جئون سرنوشته ادم نمیتونه سرنوشتو عوض کنه میگم بیا بحثو عوض کنیم. سرمو به نشونه تاکید تکون دادم ــ اره عوض کنیم. کتی ــ اقای جئون شما تا الان عاشق شدین؟. از سوالی که پرسید شوکه شدم درست حرف دلمو به زبون آورد،خواستم بهش بگم که گفت ـــ وای اقای جئون خیلی زحمت کشیدین منو تا اینجا رسوندید اینجا خونمه بفرمایید داخل.کوکی ــ چقدر زود گذشت اما از آشنا شدن باهات خیلی خوشحال شدم~~. لبخند دندون نمایی بهم زد ــ میگم کتی شمارتو بده دوست دارم باهات صمیمی تر شم و مثل یه برادر هواتو داشته باشم. چشماش گشاد شد ــ جدی میخوای به مکنه طلایی بی تی اس شمارمو بدم. از این همه خل بودن این دختر خندم گرفته بود معلومه که آرمیه ــ دختر تو خیلی خلی خودم گفتم بده پس بده. کتی ــ باشه باشه گوشی آوردین اقای جئون. اخم ساختگی کردم و گفتم ــ بهم نگو اقای جئون فقط کوکی. سرشو انداخت پایین ــ باشه آقای جئ.. سری پریدم وسط حرفش و گفتم ــ کوکی. لبخند ژکوندی زد ــ باشه کو... کوکی. شمارشو ازش گرفتم و از خدافظی کردم.
کاترین:
دیشب خیلی منتظر تهیونگ بودم تا بهم پیام بده اما نداد صبح زود بلند شدم و خودمو آماده کردم و با خوردن صبحانه خونه رو به مقصد کمپانی ترک کردم... توی اتاق میکاپ بودم و داشتم ته رو برای موزیک ویدئو جدید آماده میکردم که در باز شد و یه مرد خوش چهره وارد اتاق شد همه سرا چرخید و زوم مرد شد من نگاهمو ازش گرفتم و مشغول کارم شدم چند ثانیه بعد حضور شخصیو پشت سرم احساس کردم ـــ سلام. رومو برگردوندم ــ سلام. مرد لبخند پهنی زد ــ شما خانم کاترین هستین؟. چشمامو باز و بسته کردم ــ اره خودمم کاری داشتید. لبخند پهنش تبدیل به لبخند دندون نما شد ــ پس میرم سر اصل مطلب من از شما خیلی خوشم میاد یعنی همون روز اولی که پاتون رو گذاشتید داخل کمپانی تو یه نگاه عاشقتون شدم. تو دلم خیلی بی تفاوت بودم اما به خودم نگاه کنجکاوی گرفتم، اون مرد دستشو کرد تو جیب شلوارش و یه دونه جعبه دراورد جعبه رو باز کرد و روی یکی از زانو هاش نشست جعبه رو اورد جلو و گفت ــ ایا مایلید با من ازدواج شدیم؟. شوق زده گفتم ــ جدی من؟؟؟ مرد سری تکون داد ــ اره شما.تو دلم بهش پوزخندی زدم معلومه پسر دختر بازیه منم بدم نمیاد یکم سربه سرش بزارم نگاهی به بقیه انداختم که داشتن مارو نگاه میکرد یهو نگام قفل نگاه تهیونگ بود که با اخم و تعجب داشت نگام میکرد بعد از ته نگاهمو به جونگ کوک دادم که با سر گفت چخبره بهش یه چشمک زدم اونم یه لبخند نگاه اعضا و بقیه رنگ کنجکاوی و انتظار داشت ــ باشه قبوله
بچه ها شرمنده این پارت کم بود پارت بعدو طولانی مینویسم و دو پارت فردا اپ میکنم الان چون روستا هستم و منم موقعیتم زیاد خوب نی تند همین پارتو نوشتم و موضوع دوم نت افتضاحه اصلا تو خونه وصل نمیشه الان تو پارک روستام اینجا نت خوبه و اگه بابا و مامانم بفهمن تنهایی اومدن سر تو تنم نمیزارن
راستی عیدتون مبارک امیدوارم امسال سال خوبی برای همه شما باشه و به هرچی آرزو دارین برسین گلا:)
۳۶.۴k
۰۱ فروردین ۱۴۰۲