pov :
pov :
last part
(وقتی به اجبار قراره ازت جدا بشن...)
جیسونگ: ÷اخر داستان ماست نه ؟؟(بغض) اه چقدر احمق بودم حرفات و باور کردم ، دوست داشتنات ، عاشق بودنات ...همشون یه دروغ بود نه ؟یه مشت حرفای کثیف که میخواستی باهاشون خامم کنی و بعد بری سراغ یکی دیگهه؟؟؟( فریاد های دخترک تن خونه رو به لرزه دراورد) د لعنتییی حرف بزننن ،، بگو..بگوو همش دروغهه ..بگو بگو هنوز دوستم داریی...
_به نظرم هر چه زود تر ازهم جداشیم بهتره من بهت هیچ علاقه ای ندارم .. برام یک غریبه محسوب میشی ..
÷....ازت به تمام دوست داشتن گفتنات متنفرم ...( دخترک جیسونگی که حالا با قلب شکسته ای توی خونه بود رو تنها گذاشت نمیتونست بهش بگه که قراره ازش به اجبار جدا شه پس با ساختن یک داستان خیالی به نام خیانت سعی کرد تو رو از خودش دور کنه تا با عذاب زندگی نکنی...! )
لیکسی: بعد از تعریف کردن داستان دخترک داستان سعی کرد پسرک رو درک کنه پس .. باهمون بغض قبلی که داشت گلوش رو به طرز فجیهی چنگ میزد لب زد ..(من میدونم فلیکس ...میدونم که به خواسته ی خودت نیست و مجبوری ... درکت میکنم ..خیلی اروم و جوری که نفهمی از زندگیت پاک میشم تا با خیال راحت زندگیتو بگذرونی ... اما مطمئن باش قلب من تا اخر لحظات زندگیم برای توعه ... *دخترک بوسه ای روی گونه ی مرد گذشته های زندگی اش گذاشت و او را با یک غم و هزاران خاطره تنها گذاشت....*)
سونگمین : بعد از گفتن این جمله سعی کردی اروم باشی و قضیه رو بپذیری اما هیچی جلودارت نبود .. نمیخواستی ..نمیخواستی بهترین فرد زندگیتو از دست بدی ..نمیخواستی دوباره افسرده بشی ..فقط و فقط تنها دلیل زنده موندن خودت و این زندگی فاکیتو میخواستی ...ولی حالا اون داشت تورو به بی رحمانه ترین ولی عاشقانه ترین شکل ترکت میکرد .... (دخترک پس از این افکار سرش رو به سمت بالا هدایت کرد اما .... دیر شده بود ...حالا دیگه هیچ دلیلی برای زنده موندن نداشته بود ... اون مرده بود ..:)
جونگین :[ پسرک و دخترک هر دو در اغوش هم روی کاناپه نشسته بودند همانطور که داشتند با تمام وجودشان اشک میریختند همدیگر را برای اخرین بار لمس میکردند تا شاید کمی از دلتنگی که از همان لحظه ی جدا شدن برایشان به وجود امده بود کاسته شود اما چه میشد کرد؟؟ عشق است ... مانند موادیست که اگر بیشتر به او قدرت و وابستگیو محبت بدهی بیشتر به او علاقه مند میشی ... راهی برایشان نمانده بود ..پسرک نمیخواست که تنها عشق اولش هیچ گونه اسیبی از شغلش دریافت کند پس وادار به جدا شدن و دل کندن از او شد ...).
_منو میبخشی .. ن ..نه؟؟( همچونان با گریه و بغض)
÷اره جونگینی مگه میشه نبخشمت ؟... (نفسی همراه با بغض)
÷تو هنوز تو خاطرات و قلب من وجود داری ... نمیزارم فراموشت کنن...
_میخوام برای اخرین بار هم که شده طمع لبات رو بچشم ....:)
last part
(وقتی به اجبار قراره ازت جدا بشن...)
جیسونگ: ÷اخر داستان ماست نه ؟؟(بغض) اه چقدر احمق بودم حرفات و باور کردم ، دوست داشتنات ، عاشق بودنات ...همشون یه دروغ بود نه ؟یه مشت حرفای کثیف که میخواستی باهاشون خامم کنی و بعد بری سراغ یکی دیگهه؟؟؟( فریاد های دخترک تن خونه رو به لرزه دراورد) د لعنتییی حرف بزننن ،، بگو..بگوو همش دروغهه ..بگو بگو هنوز دوستم داریی...
_به نظرم هر چه زود تر ازهم جداشیم بهتره من بهت هیچ علاقه ای ندارم .. برام یک غریبه محسوب میشی ..
÷....ازت به تمام دوست داشتن گفتنات متنفرم ...( دخترک جیسونگی که حالا با قلب شکسته ای توی خونه بود رو تنها گذاشت نمیتونست بهش بگه که قراره ازش به اجبار جدا شه پس با ساختن یک داستان خیالی به نام خیانت سعی کرد تو رو از خودش دور کنه تا با عذاب زندگی نکنی...! )
لیکسی: بعد از تعریف کردن داستان دخترک داستان سعی کرد پسرک رو درک کنه پس .. باهمون بغض قبلی که داشت گلوش رو به طرز فجیهی چنگ میزد لب زد ..(من میدونم فلیکس ...میدونم که به خواسته ی خودت نیست و مجبوری ... درکت میکنم ..خیلی اروم و جوری که نفهمی از زندگیت پاک میشم تا با خیال راحت زندگیتو بگذرونی ... اما مطمئن باش قلب من تا اخر لحظات زندگیم برای توعه ... *دخترک بوسه ای روی گونه ی مرد گذشته های زندگی اش گذاشت و او را با یک غم و هزاران خاطره تنها گذاشت....*)
سونگمین : بعد از گفتن این جمله سعی کردی اروم باشی و قضیه رو بپذیری اما هیچی جلودارت نبود .. نمیخواستی ..نمیخواستی بهترین فرد زندگیتو از دست بدی ..نمیخواستی دوباره افسرده بشی ..فقط و فقط تنها دلیل زنده موندن خودت و این زندگی فاکیتو میخواستی ...ولی حالا اون داشت تورو به بی رحمانه ترین ولی عاشقانه ترین شکل ترکت میکرد .... (دخترک پس از این افکار سرش رو به سمت بالا هدایت کرد اما .... دیر شده بود ...حالا دیگه هیچ دلیلی برای زنده موندن نداشته بود ... اون مرده بود ..:)
جونگین :[ پسرک و دخترک هر دو در اغوش هم روی کاناپه نشسته بودند همانطور که داشتند با تمام وجودشان اشک میریختند همدیگر را برای اخرین بار لمس میکردند تا شاید کمی از دلتنگی که از همان لحظه ی جدا شدن برایشان به وجود امده بود کاسته شود اما چه میشد کرد؟؟ عشق است ... مانند موادیست که اگر بیشتر به او قدرت و وابستگیو محبت بدهی بیشتر به او علاقه مند میشی ... راهی برایشان نمانده بود ..پسرک نمیخواست که تنها عشق اولش هیچ گونه اسیبی از شغلش دریافت کند پس وادار به جدا شدن و دل کندن از او شد ...).
_منو میبخشی .. ن ..نه؟؟( همچونان با گریه و بغض)
÷اره جونگینی مگه میشه نبخشمت ؟... (نفسی همراه با بغض)
÷تو هنوز تو خاطرات و قلب من وجود داری ... نمیزارم فراموشت کنن...
_میخوام برای اخرین بار هم که شده طمع لبات رو بچشم ....:)
۷.۰k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.