فیک تهیونگ پارت ۲۱
از زبان ا/ت
گفتم : خوش اومدین
همگی ریختن داخل جیمین گفت : وای چه خونهای داری اصلا بچه ها من عمارت رو ول میکنم میام با ا/ت زندگی کنم
تهیونگ گفت : اوه چه غلطا تو هیچ جا نمیای همونجا توی عمارتت زندگی میکنی
با این حرفش همه خندیدن
جین گفت : میا وسایل ها رو بده ببرم آشپزخونه گفتم : اینجا چخبره برای چی اومدین جونگ کوک گفت : ا/ت جونم امروز رو قراره خوش بگذرونیم همگی باهم
گفتم : هوراااا پس بریم تو کارش
جین رفت آشپزخونه منم باهاش رفتم باهم ناهار درست کردیم
بعده ناهار هوا کم کم داشت شب میشد
پاپ کورن درست کردم با آب پرتقال چیپس و پفک بردم پیشه بقیه یه چندتا پتو آوردم و چراغ ها رو خاموش کردم یه فیلم ترسناک گذاشتم و شروع به نگاه کردن کردیم
( یک ساعت بعد )
از زبان ا/ت
فیلم تموم شد میا گفت : بهتره دیگه بریم همه بلند شدن و آماده شدن برای رفتن یکی یکی با همشون خداحافظی کردم ولی وقتی به تهیونگ رسیدم بغلش کردم و چشمام رو بستم و گفتم : نمیخوام بری
موهام رو نوازش کرد و گفت : ا/ت مجبورم برگردم
ازش جدا شدم و گفتم : باشه پس موقع خواب بهم زنگ بزن منتظرتم
گفت : باشه
نزدیکم شد تا ببوستم اما.....هوفففف
جونگ کوک اومد و نزاشت
بالاخره رفتن
( چند ماه بعد)
از زبان ا/ت
بعده دانشگاه تهیونگ اومد پیشم و گفت : ا/ت میخوام ببرمت یجایی گفتم : کجا گفت : چیکار داری فقط بیا
گفتم باشه
رفتیم بیرون از شهر خیلی دور شده بودیم گفتم : تهیونگ کجا میریم ؟ گفت : دیگه رسیدیم ماشین رو نگه داشت پیاده شدیم یه خونه چوبی کوچیک بود یجور کلبه.
رفتم درِش رو که باز کردم با صحنه خیلی قشنگی روبه رو شدم همه جا عکسامون بود یه میز یه آهنگ ملایم هم داشت پخش میشد تهیونگ اومد جلوم و دیتش رو دراز کرد و گفت : افتخار میدین
دستم و گذاشتم توی دستش شروع به رقصیدن کردیم توی چشماش خیره شده بودم چشمام پر از اشک بود خیلی میترسیدم این داستان قشنگ یه روزی به پایان برسه....و همچنین رسید 😞
گفتم : خوش اومدین
همگی ریختن داخل جیمین گفت : وای چه خونهای داری اصلا بچه ها من عمارت رو ول میکنم میام با ا/ت زندگی کنم
تهیونگ گفت : اوه چه غلطا تو هیچ جا نمیای همونجا توی عمارتت زندگی میکنی
با این حرفش همه خندیدن
جین گفت : میا وسایل ها رو بده ببرم آشپزخونه گفتم : اینجا چخبره برای چی اومدین جونگ کوک گفت : ا/ت جونم امروز رو قراره خوش بگذرونیم همگی باهم
گفتم : هوراااا پس بریم تو کارش
جین رفت آشپزخونه منم باهاش رفتم باهم ناهار درست کردیم
بعده ناهار هوا کم کم داشت شب میشد
پاپ کورن درست کردم با آب پرتقال چیپس و پفک بردم پیشه بقیه یه چندتا پتو آوردم و چراغ ها رو خاموش کردم یه فیلم ترسناک گذاشتم و شروع به نگاه کردن کردیم
( یک ساعت بعد )
از زبان ا/ت
فیلم تموم شد میا گفت : بهتره دیگه بریم همه بلند شدن و آماده شدن برای رفتن یکی یکی با همشون خداحافظی کردم ولی وقتی به تهیونگ رسیدم بغلش کردم و چشمام رو بستم و گفتم : نمیخوام بری
موهام رو نوازش کرد و گفت : ا/ت مجبورم برگردم
ازش جدا شدم و گفتم : باشه پس موقع خواب بهم زنگ بزن منتظرتم
گفت : باشه
نزدیکم شد تا ببوستم اما.....هوفففف
جونگ کوک اومد و نزاشت
بالاخره رفتن
( چند ماه بعد)
از زبان ا/ت
بعده دانشگاه تهیونگ اومد پیشم و گفت : ا/ت میخوام ببرمت یجایی گفتم : کجا گفت : چیکار داری فقط بیا
گفتم باشه
رفتیم بیرون از شهر خیلی دور شده بودیم گفتم : تهیونگ کجا میریم ؟ گفت : دیگه رسیدیم ماشین رو نگه داشت پیاده شدیم یه خونه چوبی کوچیک بود یجور کلبه.
رفتم درِش رو که باز کردم با صحنه خیلی قشنگی روبه رو شدم همه جا عکسامون بود یه میز یه آهنگ ملایم هم داشت پخش میشد تهیونگ اومد جلوم و دیتش رو دراز کرد و گفت : افتخار میدین
دستم و گذاشتم توی دستش شروع به رقصیدن کردیم توی چشماش خیره شده بودم چشمام پر از اشک بود خیلی میترسیدم این داستان قشنگ یه روزی به پایان برسه....و همچنین رسید 😞
۱۹۴.۱k
۰۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.