رمان 🧚♀🌸
#رمان 🧚♀🌸
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.چهارده 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
سریع نگاهمو ازش گرفتم و خجالت زده رو صندلی آشپز خونه نشستم که خانوم کاشی گفت :< این عروس خانوم نمیخوان بیان صورت ماه شونو ببینیم؟ >
منتظر جواب بابا موندم که گفت :< دخترم برای مهمونا چایی بیار >
این نشون می داد بابا هم از خانواده شون خوشش اومده که انقدر با رضایت حرف میزنه ؛
استرسم بیشتر شد و با اضطراب به تعداد نفرات هشت لیوان چای ریختم و بردم داخل پذيرايي
فقط دعا دعا می کردم دست و پا چلفتی بازی در نیارم بین لین جمع سوتی بدم آخه نیست که از بچگی سلطان سوتی جمع بودم برای همون میترسیدم :|
خانوم کاشی تا اومدم گفت :< هزار ماشاءالله چه خانومی >
با حرفش همه ی کسایی که تا چند لحظه پیش گرم صحبت بودن نگاه شون به من افتاد ،
وا اینا چرا اینجوری نگاه میکنن مث زامبیا مگه ادم ندیدین خب نمیگین اینجوری از ترس و استرس سکته کنم بیفتم وسط جمع :/
لبخند کج و کوله ای زدم و رفتم سمت شون سلامی کردم و اولین نفر سینی رو برای آقای کاشی بردم که نگاه پدرانه ای کرد و گفت :< دستت درد نکنه دخترم >
بعد سمت خانوم کاشی رفتم که استکانش رو برداشت و با محبت گفت :< به به این چایی خوردن داره! >
آروم خندیدم و سمت اون دختر خانوم که احتمالا آبجی ارسلان ..
وجی : اوه اوه چقدم صمیمی :|
- هیس خاستگار خودمه هر جور بخام صدا میزنم
خب داشتم می گفتم رفتم سمت آبجی آقای کاشی ،
- خوب شد وجی ؟ خیالت راحت شد:/
وجی :< اوهوم حالا شد >
اونم مثل بقیه شون خیلی صمیمانه چایی برداشت و گفت :< مرسی عزیزم >
چه خانواده ی مهربونی ! با اینکه اولین دیدار مون هست خیلی با محبت باهام بر خورد کردن حتما پسرشونم مهربون باشه :]
لبخند بزرگی رو صورتم بود ،
سینی رو بردم سمت بابا که گفت :< ایشالا همیشه بخندی قند عسلم کاش مامانت بود می دید تو رو >
یه لحظه بغض کردم کاش واقعا مامان می بود ؛)
نیکا که همیشه تو همچین موقع هایی ژست دلقک ها رو می گرفت خاست حال و هوام رو عوض کنه که اروم یجوری که فقد خودمون چهار تا بشنویم گفت :< ...
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.چهارده 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
سریع نگاهمو ازش گرفتم و خجالت زده رو صندلی آشپز خونه نشستم که خانوم کاشی گفت :< این عروس خانوم نمیخوان بیان صورت ماه شونو ببینیم؟ >
منتظر جواب بابا موندم که گفت :< دخترم برای مهمونا چایی بیار >
این نشون می داد بابا هم از خانواده شون خوشش اومده که انقدر با رضایت حرف میزنه ؛
استرسم بیشتر شد و با اضطراب به تعداد نفرات هشت لیوان چای ریختم و بردم داخل پذيرايي
فقط دعا دعا می کردم دست و پا چلفتی بازی در نیارم بین لین جمع سوتی بدم آخه نیست که از بچگی سلطان سوتی جمع بودم برای همون میترسیدم :|
خانوم کاشی تا اومدم گفت :< هزار ماشاءالله چه خانومی >
با حرفش همه ی کسایی که تا چند لحظه پیش گرم صحبت بودن نگاه شون به من افتاد ،
وا اینا چرا اینجوری نگاه میکنن مث زامبیا مگه ادم ندیدین خب نمیگین اینجوری از ترس و استرس سکته کنم بیفتم وسط جمع :/
لبخند کج و کوله ای زدم و رفتم سمت شون سلامی کردم و اولین نفر سینی رو برای آقای کاشی بردم که نگاه پدرانه ای کرد و گفت :< دستت درد نکنه دخترم >
بعد سمت خانوم کاشی رفتم که استکانش رو برداشت و با محبت گفت :< به به این چایی خوردن داره! >
آروم خندیدم و سمت اون دختر خانوم که احتمالا آبجی ارسلان ..
وجی : اوه اوه چقدم صمیمی :|
- هیس خاستگار خودمه هر جور بخام صدا میزنم
خب داشتم می گفتم رفتم سمت آبجی آقای کاشی ،
- خوب شد وجی ؟ خیالت راحت شد:/
وجی :< اوهوم حالا شد >
اونم مثل بقیه شون خیلی صمیمانه چایی برداشت و گفت :< مرسی عزیزم >
چه خانواده ی مهربونی ! با اینکه اولین دیدار مون هست خیلی با محبت باهام بر خورد کردن حتما پسرشونم مهربون باشه :]
لبخند بزرگی رو صورتم بود ،
سینی رو بردم سمت بابا که گفت :< ایشالا همیشه بخندی قند عسلم کاش مامانت بود می دید تو رو >
یه لحظه بغض کردم کاش واقعا مامان می بود ؛)
نیکا که همیشه تو همچین موقع هایی ژست دلقک ها رو می گرفت خاست حال و هوام رو عوض کنه که اروم یجوری که فقد خودمون چهار تا بشنویم گفت :< ...
۳.۹k
۰۷ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.