رمان آقای مغرور ، خانم لجباز قسمت سوم
رمان آقای مغرور ، خانم لجباز قسمت سوم
نــه، این این جا چی کار می کنه؟ سورن عوضی خفه ات می کنم! به خدا با همین ده تا انگشت خودم خفه ات می کنم. سورن با دو لیوان شربت از آشپزخونه اومد بیرون. با یه نیش باز رفت سمت دختره و شربت تعارف کرد. بعد هم با تعجب و لب های خندون رو به من گفت: – اِ آبجی تو برگشتی تو اتاق؟ دخترپررو- برادر شما خیلی دوست داشتنیه. خیلی خیلی …… سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم. رو مبل نشستم و پام رو انداختم رو پام………………
خوب آره نظره خیلی از دخترها همینه ولی برای شما متاسفم چشمای سورن داشت از تعجب اندازه ی یه ماهیتابه می شد. دختر پررو: با عصبانیت چرا؟ – آخه با هزارتا دختره دیگه است وقتی واسه شما نداره عزیزم. دخترپررو- هزارتا دختر؟ – آره عزیزم. خودت گفتی برادرمن جذاب و دوست داشتنیه، خب بایدم این همه دوست دختر داشته باشه دیگه. تازشم الانم که اینجاییم واسه اینه که دست گل جدیدی به آب داده از ترس خانواده ی دختره اومدیم این جا تا آب ها از آسیاب بیفته و برگردیم ایران. دختره با دهن باز و چشمای از جا دراومدش بهم نگاه می کرد. وضع سورن هم از اون بهتر نبود. دختره با عصبانیت پاشد و کیفش رو برداشت. دخترپررو- تو بهم گفتی با هیچ کس نیستی و ازم خوشت اومده، ای حقه باز! ممنون عزیزم، اگه دیرتر می اومدی معلوم نبود داداش پست فطرتت چه بلایی سر من بیاره. بعد هم با عصبانیت رفت و در رو کوبید. سورن چند ثانیه هاج و واج بهم خیره شد. منم با نیشخند نگاهش می کردم و ابروهام رو واسش می انداختم بالا. دیدم رنگ چهرش تغییر کرد. تازه متوجه وخامت اوضاع شدم و دویدم سمت اتاق، اونم دنبالم دوید. خدا رو شکر زودتر از اون رسیدم به اتاق و در رو بستم و از پشت قفلش کردم. پشت در ایستاده بود و با مشت به در می کوبید. – فکر در نیستی فکر دستت باش. اَه، دیوونه! سورن- اون در رو باز کن عسل تا نشکستمش. – نمی خوام، باز نمی کنم. باز کنم ممکنه منو بکشی، البته من کاری نکردم که، فقط جون یه دختر بی گناه رو نجات دادم، همین. سورن- که همین، آره لامصب؟ من دوست دست گل به آب دادم و در رفتم اومدم دبی؟ باز کن که نشونت بدم عوضی! – بی ادب خب دختره رو از سرت باز کردم. مگه همین رو نمی خواستی؟ سورن- این جوری؟ با بردن آبرو و حیثیت من؟ – ببینم، تو چرا دختره رو آوردی تو سوئیت؟ هان؟ هان؟ سورن- گفتم تو خیلی دوست داری با این دختره باشم، روت رو زمین نندازم. بعد بلند بلند خندید. – رو آب بخندی دیوونه! سورن- پلیس به ترسویی تو محشره. تو با این شجاعتت چطوری پلیس شدی؟ بهم برخورد. در رو باز کردم و بر و بر تو چشمام خیره شد. اول آروم دو قدم اومد جلو و بعد دوباره دنبالم کرد و منم دویدم تو اتاق. پام لیز خورد و افتادم رو تخت.
اونم پرید رو تخت و نشست و یقه ام رو با دوتا دستاش گرفت. داشتم خفه می شدم. سورن- که سر به سر من می ذاری مربا؟ می کشمت دختر! – ولم … کن … خفه ام … کردی … حقته … حقته … حقته! سورن- آبرو و حیثیت منو بردی. من کجا دوست دختر داشتم بعدش ندونسته دست گل به آب دادم ؟ خوبه منم بگم من با هزارتا دخترم یا تو با هزارتا … – چی؟ سورن- هیچی، ببین حتی مثالش خوب نبود نمی شد مقابله به مثل کرد،گس بی خیال! – خوب شد خودت فهمیدی، وگرنه خفه ات می کردم. پاشو از رو من. سورن- وایستا، هنوز تنبیهت مونده. چندتا شوخی شوخی زد تو گوش من. – نکن دیوونه! قیافه ی دختره رو دیدی؟ چه جیغ جیغی می کرد! همچین حرف می زد انگار می خواستی چی کارش کنی. طفلی نیست تا حالا با هیچ پسری نبوده، می ترسید بلا سرش بیاریم. سورن مرده بود از خنده. سورن- آره، بیچاره پاک و معصوم بود و بی گناه. بعد زدیم زیر خنده.….. متین- یا خدا این جا چه خبره؟ خجالت بکشید ببینم، پاشین سانسورش کنید. سورن برگشت و متین رو دید که چشماش عین بشقاب ماهواره شده بود! یعنی بی اغراق دست کمی از بشقاب ماهواره نداشت. سورن با خنده بغل دست من ولو شد. سورن- چی می گی دیوانه؟ سانسور چیه؟ تو چطوری اومدی تو؟ متین- دیگه نمی تونین کتمان کنین، خودم دیدمتون، کارتون ساخته س. به تو چه چطوری اومدم تو؟ مهم اینه که مچتون رو گرفتم. جلوی من همدیگه رو می کشین حالا خودتون … سورن- ما داشتیم دعوا می کردیم روانی! – راست می گه به خدا، نگاه کن صورتم رو، از بس سیلی زده قرمز شدم. سورن- موهای منو نگاه تو چنگولش، ببر وحشی! – نگفتی چطوری اومدی؟ متین- کلید یدک گرفتم. ما که باورمون نشد. حالا واسه چی مثلا به قول خودتون دعوا، که من عمرا اسمش رو بذارم دعوا، می کردین؟ ماجرا رو براش توضیح دادیم. روده بر شده بود از خنده. دو سه بار دیگه هم دختره رو تو راهرو دیدیم، هر بار ما رو دید چشم غره ای رفت و رفت تو اتاقش. لابد وایستاده بود تو راهرو مخ یکی دیگه رو بزنه.
بالاخره شب شد. متین هم رفته بود خونه ی خودش. خیلی دوست دارم
نــه، این این جا چی کار می کنه؟ سورن عوضی خفه ات می کنم! به خدا با همین ده تا انگشت خودم خفه ات می کنم. سورن با دو لیوان شربت از آشپزخونه اومد بیرون. با یه نیش باز رفت سمت دختره و شربت تعارف کرد. بعد هم با تعجب و لب های خندون رو به من گفت: – اِ آبجی تو برگشتی تو اتاق؟ دخترپررو- برادر شما خیلی دوست داشتنیه. خیلی خیلی …… سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم. رو مبل نشستم و پام رو انداختم رو پام………………
خوب آره نظره خیلی از دخترها همینه ولی برای شما متاسفم چشمای سورن داشت از تعجب اندازه ی یه ماهیتابه می شد. دختر پررو: با عصبانیت چرا؟ – آخه با هزارتا دختره دیگه است وقتی واسه شما نداره عزیزم. دخترپررو- هزارتا دختر؟ – آره عزیزم. خودت گفتی برادرمن جذاب و دوست داشتنیه، خب بایدم این همه دوست دختر داشته باشه دیگه. تازشم الانم که اینجاییم واسه اینه که دست گل جدیدی به آب داده از ترس خانواده ی دختره اومدیم این جا تا آب ها از آسیاب بیفته و برگردیم ایران. دختره با دهن باز و چشمای از جا دراومدش بهم نگاه می کرد. وضع سورن هم از اون بهتر نبود. دختره با عصبانیت پاشد و کیفش رو برداشت. دخترپررو- تو بهم گفتی با هیچ کس نیستی و ازم خوشت اومده، ای حقه باز! ممنون عزیزم، اگه دیرتر می اومدی معلوم نبود داداش پست فطرتت چه بلایی سر من بیاره. بعد هم با عصبانیت رفت و در رو کوبید. سورن چند ثانیه هاج و واج بهم خیره شد. منم با نیشخند نگاهش می کردم و ابروهام رو واسش می انداختم بالا. دیدم رنگ چهرش تغییر کرد. تازه متوجه وخامت اوضاع شدم و دویدم سمت اتاق، اونم دنبالم دوید. خدا رو شکر زودتر از اون رسیدم به اتاق و در رو بستم و از پشت قفلش کردم. پشت در ایستاده بود و با مشت به در می کوبید. – فکر در نیستی فکر دستت باش. اَه، دیوونه! سورن- اون در رو باز کن عسل تا نشکستمش. – نمی خوام، باز نمی کنم. باز کنم ممکنه منو بکشی، البته من کاری نکردم که، فقط جون یه دختر بی گناه رو نجات دادم، همین. سورن- که همین، آره لامصب؟ من دوست دست گل به آب دادم و در رفتم اومدم دبی؟ باز کن که نشونت بدم عوضی! – بی ادب خب دختره رو از سرت باز کردم. مگه همین رو نمی خواستی؟ سورن- این جوری؟ با بردن آبرو و حیثیت من؟ – ببینم، تو چرا دختره رو آوردی تو سوئیت؟ هان؟ هان؟ سورن- گفتم تو خیلی دوست داری با این دختره باشم، روت رو زمین نندازم. بعد بلند بلند خندید. – رو آب بخندی دیوونه! سورن- پلیس به ترسویی تو محشره. تو با این شجاعتت چطوری پلیس شدی؟ بهم برخورد. در رو باز کردم و بر و بر تو چشمام خیره شد. اول آروم دو قدم اومد جلو و بعد دوباره دنبالم کرد و منم دویدم تو اتاق. پام لیز خورد و افتادم رو تخت.
اونم پرید رو تخت و نشست و یقه ام رو با دوتا دستاش گرفت. داشتم خفه می شدم. سورن- که سر به سر من می ذاری مربا؟ می کشمت دختر! – ولم … کن … خفه ام … کردی … حقته … حقته … حقته! سورن- آبرو و حیثیت منو بردی. من کجا دوست دختر داشتم بعدش ندونسته دست گل به آب دادم ؟ خوبه منم بگم من با هزارتا دخترم یا تو با هزارتا … – چی؟ سورن- هیچی، ببین حتی مثالش خوب نبود نمی شد مقابله به مثل کرد،گس بی خیال! – خوب شد خودت فهمیدی، وگرنه خفه ات می کردم. پاشو از رو من. سورن- وایستا، هنوز تنبیهت مونده. چندتا شوخی شوخی زد تو گوش من. – نکن دیوونه! قیافه ی دختره رو دیدی؟ چه جیغ جیغی می کرد! همچین حرف می زد انگار می خواستی چی کارش کنی. طفلی نیست تا حالا با هیچ پسری نبوده، می ترسید بلا سرش بیاریم. سورن مرده بود از خنده. سورن- آره، بیچاره پاک و معصوم بود و بی گناه. بعد زدیم زیر خنده.….. متین- یا خدا این جا چه خبره؟ خجالت بکشید ببینم، پاشین سانسورش کنید. سورن برگشت و متین رو دید که چشماش عین بشقاب ماهواره شده بود! یعنی بی اغراق دست کمی از بشقاب ماهواره نداشت. سورن با خنده بغل دست من ولو شد. سورن- چی می گی دیوانه؟ سانسور چیه؟ تو چطوری اومدی تو؟ متین- دیگه نمی تونین کتمان کنین، خودم دیدمتون، کارتون ساخته س. به تو چه چطوری اومدم تو؟ مهم اینه که مچتون رو گرفتم. جلوی من همدیگه رو می کشین حالا خودتون … سورن- ما داشتیم دعوا می کردیم روانی! – راست می گه به خدا، نگاه کن صورتم رو، از بس سیلی زده قرمز شدم. سورن- موهای منو نگاه تو چنگولش، ببر وحشی! – نگفتی چطوری اومدی؟ متین- کلید یدک گرفتم. ما که باورمون نشد. حالا واسه چی مثلا به قول خودتون دعوا، که من عمرا اسمش رو بذارم دعوا، می کردین؟ ماجرا رو براش توضیح دادیم. روده بر شده بود از خنده. دو سه بار دیگه هم دختره رو تو راهرو دیدیم، هر بار ما رو دید چشم غره ای رفت و رفت تو اتاقش. لابد وایستاده بود تو راهرو مخ یکی دیگه رو بزنه.
بالاخره شب شد. متین هم رفته بود خونه ی خودش. خیلی دوست دارم
۵۳۳.۵k
۱۸ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.