* * زندگی متفاوت
🐾پارت 2
#paniz
شماره ی مهشاد گرفتم گوشی رو گذاشتم رو گوشم بعد چند تا بوق
صدای پر شیطنش تو گوشی پیچید
مهشاد:جونمممم پانییی
پانیذ:سلامم قربونت برم خوبی
مهشاد:با تو همیشه عالیم خب چیکارم داشتی
پانیذ:میخواستم بگم که شام داداشم دعوت کرده اماده شو میایم دنبالت معلوم دل داداشم بردی خانوم خانوما
شرط میبستم الان پشت تلفن دلش غنچ رفته بی حیا
پانیذ:هوییی کجا رفتی مردی
مهشاد:ها اها باش پس من اماده میشم
پانیذ:میبوسمت
مهشاد: منم همینطور
گوشیو قطع کردم
با مهشاد از بچگی دوست بودم همیشه هوای همو داشتیم بعد مرگ مامانم مهراب رفت کانادا ولی الان برگشته پاریس
مهراب3 سال ازم بزرگتر بود من 21 سالمه
ساعت 6 بود الان بابا از شرکت الانا نمیومد پاشدم یه هودی سبز و با شلورش پوشیدن رفتم اشپزخونه به سریه خانوم گفتم مهمون میاد
که مراقب غدا باشه
رفتم سالن پیشه مهراب
پانیذ:داداش
مهراب:جونم
پانید:بریم بیرون از اون ورم مهشاد برداریم بیرون
مهراب:باش بریم
سوئیچ و برداشت رفتیم پارکینگ و ماشین ماذا مشکیش روشن کرد
و از عمارت رفتیم بیرون
مهشاد برداشتیم راه افتادیم به پارک مورد علاقه امون نشستیم روی چمنا و خیره شدیم به طلوع خورشید که همه جا رو قشنگ کرده بود
پاشدم رفتم 3 تا قهوه گرفتم تا اونام خلوت کنن
بعد 20 مین بعد قهوه ها رو گرفتم رفتم پیششون تا من رفتم بلند شدن
پانید:کجا من تازه قهوه گرفتم
مهراب:نه دیگه بریم تو راه بخوریم
پانیذ:باش
سوار ماشین شدیم جلو جلو رفتم نشستم پشت از قصد نشستم ببینم اون دوتا جلو چیکار میکنن
مهشاد چشم غره ای رفت منم شونه ای واسش بالا انداختم به ناچار رفتن جلو نشستن انگار خودشون اینو نمیخواستن
قهوه رو دادم به خودشون رفتیم خونه من و مهشاد رفتیم داخل مهراب رفت تا ماشین پاک کنه
رفتیم سالن دیدم بابا اومده
پانیذ:سلاممم
طوفان : سلام به بهترین دخترم سلام مهشاد
مهشاد:سلام عمو جون
طوفان:بیاین شام سرد شد
رفتیم رو میز نشستیم مهراب هم اومد
مشغول غذا خوردن شدیم
بعد اینکه غذا خوردیم رفتیم پذیرایی نشستیم
مهراب و مهشاد مشغول حرف زدن شدن منو بابا هم باهم
طوفان : پانیذ بابا جون مهراب و مهشاد نگا
نگاهی بهشون کردم حتی بابا هم متوجه شده بود
پانید:میدونم دوتاشونم هیی میگن نه ولی من دختر طوفان خان نیستم این دوتا رو بهم نرسونم
بابا قهقهه ای زد که همون موقع صدای شیکستن پنجره ها و صدای گلوله و تفنگ و شنیدیم
مهراب مهشاد گرفته بود باباهم منو بابا از کشویی که نزدیک بود 2 تا تفنگ برداشت یکیش به سمت مهراب پرت کرد
طوفان: مهراب مهشاد و پانیذ ببر
پانیذ:بابا
طوفان :برو
مهراب:پانیذ بیا
طوفان :مهراب از در پشتی برین
مهراب و مهشاد رفتن ولی من موندم
پارت ادرنالینییی
#paniz
شماره ی مهشاد گرفتم گوشی رو گذاشتم رو گوشم بعد چند تا بوق
صدای پر شیطنش تو گوشی پیچید
مهشاد:جونمممم پانییی
پانیذ:سلامم قربونت برم خوبی
مهشاد:با تو همیشه عالیم خب چیکارم داشتی
پانیذ:میخواستم بگم که شام داداشم دعوت کرده اماده شو میایم دنبالت معلوم دل داداشم بردی خانوم خانوما
شرط میبستم الان پشت تلفن دلش غنچ رفته بی حیا
پانیذ:هوییی کجا رفتی مردی
مهشاد:ها اها باش پس من اماده میشم
پانیذ:میبوسمت
مهشاد: منم همینطور
گوشیو قطع کردم
با مهشاد از بچگی دوست بودم همیشه هوای همو داشتیم بعد مرگ مامانم مهراب رفت کانادا ولی الان برگشته پاریس
مهراب3 سال ازم بزرگتر بود من 21 سالمه
ساعت 6 بود الان بابا از شرکت الانا نمیومد پاشدم یه هودی سبز و با شلورش پوشیدن رفتم اشپزخونه به سریه خانوم گفتم مهمون میاد
که مراقب غدا باشه
رفتم سالن پیشه مهراب
پانیذ:داداش
مهراب:جونم
پانید:بریم بیرون از اون ورم مهشاد برداریم بیرون
مهراب:باش بریم
سوئیچ و برداشت رفتیم پارکینگ و ماشین ماذا مشکیش روشن کرد
و از عمارت رفتیم بیرون
مهشاد برداشتیم راه افتادیم به پارک مورد علاقه امون نشستیم روی چمنا و خیره شدیم به طلوع خورشید که همه جا رو قشنگ کرده بود
پاشدم رفتم 3 تا قهوه گرفتم تا اونام خلوت کنن
بعد 20 مین بعد قهوه ها رو گرفتم رفتم پیششون تا من رفتم بلند شدن
پانید:کجا من تازه قهوه گرفتم
مهراب:نه دیگه بریم تو راه بخوریم
پانیذ:باش
سوار ماشین شدیم جلو جلو رفتم نشستم پشت از قصد نشستم ببینم اون دوتا جلو چیکار میکنن
مهشاد چشم غره ای رفت منم شونه ای واسش بالا انداختم به ناچار رفتن جلو نشستن انگار خودشون اینو نمیخواستن
قهوه رو دادم به خودشون رفتیم خونه من و مهشاد رفتیم داخل مهراب رفت تا ماشین پاک کنه
رفتیم سالن دیدم بابا اومده
پانیذ:سلاممم
طوفان : سلام به بهترین دخترم سلام مهشاد
مهشاد:سلام عمو جون
طوفان:بیاین شام سرد شد
رفتیم رو میز نشستیم مهراب هم اومد
مشغول غذا خوردن شدیم
بعد اینکه غذا خوردیم رفتیم پذیرایی نشستیم
مهراب و مهشاد مشغول حرف زدن شدن منو بابا هم باهم
طوفان : پانیذ بابا جون مهراب و مهشاد نگا
نگاهی بهشون کردم حتی بابا هم متوجه شده بود
پانید:میدونم دوتاشونم هیی میگن نه ولی من دختر طوفان خان نیستم این دوتا رو بهم نرسونم
بابا قهقهه ای زد که همون موقع صدای شیکستن پنجره ها و صدای گلوله و تفنگ و شنیدیم
مهراب مهشاد گرفته بود باباهم منو بابا از کشویی که نزدیک بود 2 تا تفنگ برداشت یکیش به سمت مهراب پرت کرد
طوفان: مهراب مهشاد و پانیذ ببر
پانیذ:بابا
طوفان :برو
مهراب:پانیذ بیا
طوفان :مهراب از در پشتی برین
مهراب و مهشاد رفتن ولی من موندم
پارت ادرنالینییی
۱۰.۶k
۰۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.