پارت :1
پارت :1
برده ارباب زاده ...
یونجون همراه دستیار هایش به سمت بار رفت وارد بار شد از دور آقای چوی را دید که با لبخند بهش نگاه میکرد با گام های بلند به سمتش رفت وقتی بهش رسید آقای چوی با لبخند گفت ...
" خوش آمدی چوی یونجون "
" ممنون آقای چوی "
آقای چوی دستش را سمت صندلی رو به رویش گرفت و با اشاره به یونجون فهموند که روی صندلی بشینه...
یونجون روی صندلی نشست و افرادش دور تا دورش ایستادن ...
چوی به حرف آمد ..
" نوشیدنی سفارش بدیم یا بازی رو شروع کنیم ؟!"
یونجون امروز برای قمار با باند مخالفش آمده بود بار فقط چون پدرش ازش خواسته بود پدرش قمار باز برگی بود و اسمش سر زبون های مردم دنیای مافیا بود هر کسی که اسم پدر یونجون رو می شنیدن از ترس به خود میلرزیدن و حالا بعد از پدرش پسرش قرار بود باندش رو بچرخونه و هر کسی نمیتوانست به این اسونی یونجون رو ببینه ولی امروز آمده بود دهن این مرد رو صاف کنه ..
چوی تظاهر میکرد میتواند با پدر یونجون قمار کنه و ازش ببره ولی نمیدونست قراره پسرش چوی یونجون قراره بیاد ..
یونجون پسر خیلی خشنی بود سرد و بی رحم و امروز هم منتظر بود بازی رو ببره تا یه گلوله تو سر چوی خالی کنه ...
یونجون بدونه نگاه کردن به چوی به ساعت مچی دستش نگاه کرد و گفت ...
"بازی رو هر چه زود تر شروع کنیم من وقت ندارم "
چوی با تمسخر لب زد ..
"هر جور راحتی مرد جوان "
یونجون و چوی شروع به قمار بازی کردن ..
هر دو سخت مشغول بودن یونجون هر بار که کارتش را میگذاشت روی میز چوی شوکه میشود و کراواتش را شل میکرد تا بهتر بتواند نفس بکشد ...
میترسید توی بازی ببازه اگر می باخت نه تنها بازی رو باخته جونش رو هم با بازی باخته چون خوب میدونست این پسر و پدر چقدر میتونن ترسناک باشن..
یونجون با هر بار دیدن کارت های چوی نیشخندی میزد ...
یکی از افراد چوی به سمتش آمد و کنار گوشش چیزی بهش گفت ..
چوی با خشم نگاهش کرد و نگاهش را به اون طرف بار داد ...
با دندون های که روی هم فشار میداد گفت ..
" کاریش نداشته باشین "
یونجون از سر کنجکاوی که منظور چوی کیه به سمتی که نگاه میکرد نگاه کرد و در کمال تعجب بومگیو را دید که روی یکی از صندلی ها نشسته و با نیشخند به چوی نگاه میکنه
یونجون نگاه متعجبش را از بومگیو گرفت و به چوی داد ..
بومگیو اینجا چیکار میکرد نکنه با هم نسبتی دارن؟!
ادامه دارد....
برده ارباب زاده ...
یونجون همراه دستیار هایش به سمت بار رفت وارد بار شد از دور آقای چوی را دید که با لبخند بهش نگاه میکرد با گام های بلند به سمتش رفت وقتی بهش رسید آقای چوی با لبخند گفت ...
" خوش آمدی چوی یونجون "
" ممنون آقای چوی "
آقای چوی دستش را سمت صندلی رو به رویش گرفت و با اشاره به یونجون فهموند که روی صندلی بشینه...
یونجون روی صندلی نشست و افرادش دور تا دورش ایستادن ...
چوی به حرف آمد ..
" نوشیدنی سفارش بدیم یا بازی رو شروع کنیم ؟!"
یونجون امروز برای قمار با باند مخالفش آمده بود بار فقط چون پدرش ازش خواسته بود پدرش قمار باز برگی بود و اسمش سر زبون های مردم دنیای مافیا بود هر کسی که اسم پدر یونجون رو می شنیدن از ترس به خود میلرزیدن و حالا بعد از پدرش پسرش قرار بود باندش رو بچرخونه و هر کسی نمیتوانست به این اسونی یونجون رو ببینه ولی امروز آمده بود دهن این مرد رو صاف کنه ..
چوی تظاهر میکرد میتواند با پدر یونجون قمار کنه و ازش ببره ولی نمیدونست قراره پسرش چوی یونجون قراره بیاد ..
یونجون پسر خیلی خشنی بود سرد و بی رحم و امروز هم منتظر بود بازی رو ببره تا یه گلوله تو سر چوی خالی کنه ...
یونجون بدونه نگاه کردن به چوی به ساعت مچی دستش نگاه کرد و گفت ...
"بازی رو هر چه زود تر شروع کنیم من وقت ندارم "
چوی با تمسخر لب زد ..
"هر جور راحتی مرد جوان "
یونجون و چوی شروع به قمار بازی کردن ..
هر دو سخت مشغول بودن یونجون هر بار که کارتش را میگذاشت روی میز چوی شوکه میشود و کراواتش را شل میکرد تا بهتر بتواند نفس بکشد ...
میترسید توی بازی ببازه اگر می باخت نه تنها بازی رو باخته جونش رو هم با بازی باخته چون خوب میدونست این پسر و پدر چقدر میتونن ترسناک باشن..
یونجون با هر بار دیدن کارت های چوی نیشخندی میزد ...
یکی از افراد چوی به سمتش آمد و کنار گوشش چیزی بهش گفت ..
چوی با خشم نگاهش کرد و نگاهش را به اون طرف بار داد ...
با دندون های که روی هم فشار میداد گفت ..
" کاریش نداشته باشین "
یونجون از سر کنجکاوی که منظور چوی کیه به سمتی که نگاه میکرد نگاه کرد و در کمال تعجب بومگیو را دید که روی یکی از صندلی ها نشسته و با نیشخند به چوی نگاه میکنه
یونجون نگاه متعجبش را از بومگیو گرفت و به چوی داد ..
بومگیو اینجا چیکار میکرد نکنه با هم نسبتی دارن؟!
ادامه دارد....
۱.۸k
۳۰ مهر ۱۴۰۳