خواهربرادری(session2)part24
خواهربرادری(session2)part24
<فلش بک به ۲ سال قبل>
دستش توسط جیمینی که از اعصبانیت سرخ شده بود کشیده میشد و از شدت فشاری که به دستش وارد میشد جیغی میکشید و با التماس ناله میکرد تا کمی پسر روبروش دلش بسوزه تا بفهمه چیکار میکنه اما نه تنها اینکه اروم نشد بلکه برگشت و با کاری که کرد باعث شد سوزشی شدید رو گوش هایون قرار بگیره
هایون:
بازم شد همون جیمین دبیرستان قول داده بود اینکارو تکرار نکنه ولی آخرش زد زیرش صورتم به اونطرف پرت شده بود دستمو گذاشتم روی جا دستش انتظار داشتم سرمو بیارم بالا حداقل درصدی پشیمونی ببینم تو چشماش غافل ازینکه هیچ پشیمونی ای تو چشمام نبود داد زد:
جیمین:تاکی میخای به این گوه کاریات ادامه بدی؟!اینکه اینجا یه حرفی میزنی اینجا یه غلط دیگه ای بنظرت بهش چی میگن؟!دورویی؟یا عوضی بازی؟
هر حرفی که میزد مساوی بود با شکستن قلب هایون......قطره اشکی که خیلی غیرمنتظره بود از چشم جیمین ریخت پایین هایون هنوزم تو بهت بود جیمین یدونه اشک و هایون هزاران اشک پشت سر هم میریختن در لحظه ای باورنکردنی جیمین هایون بغل کرد دستشو محکم دور هایون حلقه کرد و هایون از تعجب فق به روبروش که جای خالی جیمین و نشون میداد زل زده بود
جیمین:من.....من..فقط نمیخام از دستت بدم!!چرا متوجه نیستیی؟
بالاخره با هرجور تته پته ای که افتاده بودن به جونش جرعتشو جمع کرد و گفت
هایون:اینکه سعی داری منو از عشق زندگیم جدا کنی ترس از دست دادن نیست جیمینا
حلقه دستشو محکم کرد و فقط با تقلاهایی از طرف هایون مواجه میشد بالاخره ولش کرد
و تو چشماش خیره شده
هایون:اینکه منو از تهیونگ جدا کنی به کنار.....چرا سعی داری منو که هم خون شما نیستم و پیش خودت نگه داری؟
جیمین:هنوزم ذهنت درگیر این قضیهست؟
هایون:چرا نباشه؟
جیمین:تا حدودی همش دروغه
هایون:منظورت چیه؟
جیمین:تو و کوک باهم دوقلویین
هایون:چی....چی....میگی؟
جیمین:موقعی که مامان جی هوپ رو بدنیا آورد دکتر بهش گفت دیگه نمیتونه بچه دارشه ولی بعد چندسال منو بدنیا آورد پدر تسلیم نشد و بازم بچه میخاست اینکه من بدنیا اومدم خیلی بود واسه دکترا.....پدر و مادرمون تصمیم گرفتن از بهزیستی دوباره بچه بگیرن اون موقع مادر پدر تو و کوک شمارو بخاطر مشکلات مالی ولتون کرده بود و خودشون بخاطر بدهکاری ها گم و گور شدن مادرم از تو خیلی خوشش اومده بود و پدرمم همینطور و با دیدن کوک پیش خودشون گفتم نمیشد دوتاتون رو جدا کنن و کوک هم طبق گفته هاشون خیلی خواستنی بود....پس هم تو و هم کوک رو به سرپرستی گرفتن و ما چهارتا واقعا رابطه خیلی خوبی داشتیم باهم بغیر تو وکوک اونم ک خودت میدونی
هایون:وایساااااا وایساااا صبر کن میدونم نباید وسط این داستان بخندم ولی بازم جای تعجبههه که کوککک چرا از من بزرگترههه ولی دوقولوییم؟
جیمین:همشون یچیز جعلی بودن بعد مرگ پدر مادرمون و توعم بخاطر کار من و کوک فرار کردی مادر پدرتونو دیدم
هایون:از کجا میشناختیشون؟
جیمین:عکسشون و نشونم داده مامان.......داشتم میگفتم دیدمشون و ازم خواستن مراقب تو و کوک باشم اونموقع نگفتم گمت کردم جدا از همه اینا تو واسه من بارزش ترین چیز تو کل دنیایی برام نمیتونم ازت دست بکشممم نیمتونم بسپارمت دست کسی که بهش اطمینان ندارم هایون ممکنه شنیده باشی که من کارم چیه اما تو با این حال کنارمون موندی تهیونگ از من روانی ترهههه
هایون:منظورت چیه تهیونگ از من بدترههه؟چی میگییی اوپااااا؟
ادامه پارت بعد
<فلش بک به ۲ سال قبل>
دستش توسط جیمینی که از اعصبانیت سرخ شده بود کشیده میشد و از شدت فشاری که به دستش وارد میشد جیغی میکشید و با التماس ناله میکرد تا کمی پسر روبروش دلش بسوزه تا بفهمه چیکار میکنه اما نه تنها اینکه اروم نشد بلکه برگشت و با کاری که کرد باعث شد سوزشی شدید رو گوش هایون قرار بگیره
هایون:
بازم شد همون جیمین دبیرستان قول داده بود اینکارو تکرار نکنه ولی آخرش زد زیرش صورتم به اونطرف پرت شده بود دستمو گذاشتم روی جا دستش انتظار داشتم سرمو بیارم بالا حداقل درصدی پشیمونی ببینم تو چشماش غافل ازینکه هیچ پشیمونی ای تو چشمام نبود داد زد:
جیمین:تاکی میخای به این گوه کاریات ادامه بدی؟!اینکه اینجا یه حرفی میزنی اینجا یه غلط دیگه ای بنظرت بهش چی میگن؟!دورویی؟یا عوضی بازی؟
هر حرفی که میزد مساوی بود با شکستن قلب هایون......قطره اشکی که خیلی غیرمنتظره بود از چشم جیمین ریخت پایین هایون هنوزم تو بهت بود جیمین یدونه اشک و هایون هزاران اشک پشت سر هم میریختن در لحظه ای باورنکردنی جیمین هایون بغل کرد دستشو محکم دور هایون حلقه کرد و هایون از تعجب فق به روبروش که جای خالی جیمین و نشون میداد زل زده بود
جیمین:من.....من..فقط نمیخام از دستت بدم!!چرا متوجه نیستیی؟
بالاخره با هرجور تته پته ای که افتاده بودن به جونش جرعتشو جمع کرد و گفت
هایون:اینکه سعی داری منو از عشق زندگیم جدا کنی ترس از دست دادن نیست جیمینا
حلقه دستشو محکم کرد و فقط با تقلاهایی از طرف هایون مواجه میشد بالاخره ولش کرد
و تو چشماش خیره شده
هایون:اینکه منو از تهیونگ جدا کنی به کنار.....چرا سعی داری منو که هم خون شما نیستم و پیش خودت نگه داری؟
جیمین:هنوزم ذهنت درگیر این قضیهست؟
هایون:چرا نباشه؟
جیمین:تا حدودی همش دروغه
هایون:منظورت چیه؟
جیمین:تو و کوک باهم دوقلویین
هایون:چی....چی....میگی؟
جیمین:موقعی که مامان جی هوپ رو بدنیا آورد دکتر بهش گفت دیگه نمیتونه بچه دارشه ولی بعد چندسال منو بدنیا آورد پدر تسلیم نشد و بازم بچه میخاست اینکه من بدنیا اومدم خیلی بود واسه دکترا.....پدر و مادرمون تصمیم گرفتن از بهزیستی دوباره بچه بگیرن اون موقع مادر پدر تو و کوک شمارو بخاطر مشکلات مالی ولتون کرده بود و خودشون بخاطر بدهکاری ها گم و گور شدن مادرم از تو خیلی خوشش اومده بود و پدرمم همینطور و با دیدن کوک پیش خودشون گفتم نمیشد دوتاتون رو جدا کنن و کوک هم طبق گفته هاشون خیلی خواستنی بود....پس هم تو و هم کوک رو به سرپرستی گرفتن و ما چهارتا واقعا رابطه خیلی خوبی داشتیم باهم بغیر تو وکوک اونم ک خودت میدونی
هایون:وایساااااا وایساااا صبر کن میدونم نباید وسط این داستان بخندم ولی بازم جای تعجبههه که کوککک چرا از من بزرگترههه ولی دوقولوییم؟
جیمین:همشون یچیز جعلی بودن بعد مرگ پدر مادرمون و توعم بخاطر کار من و کوک فرار کردی مادر پدرتونو دیدم
هایون:از کجا میشناختیشون؟
جیمین:عکسشون و نشونم داده مامان.......داشتم میگفتم دیدمشون و ازم خواستن مراقب تو و کوک باشم اونموقع نگفتم گمت کردم جدا از همه اینا تو واسه من بارزش ترین چیز تو کل دنیایی برام نمیتونم ازت دست بکشممم نیمتونم بسپارمت دست کسی که بهش اطمینان ندارم هایون ممکنه شنیده باشی که من کارم چیه اما تو با این حال کنارمون موندی تهیونگ از من روانی ترهههه
هایون:منظورت چیه تهیونگ از من بدترههه؟چی میگییی اوپااااا؟
ادامه پارت بعد
۱۱.۰k
۳۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.