《 پوزخند 》پارت 13
ویو ات :
همینجوری میخوندم و متوجه ساعت نشدم .
در کمی صدا کرد . سرم رو بالا آوردم ، جونگ کوک بود .
کوک : نمیخوای بخوابی ؟
ات : مگه ساعت چنده ؟
ساعت رو نگاه کردم . جانننننننن ؟ ساعت ۱۲ و نیم شب بود . کی اینهمه ساعت گذشت ؟
ات : کی ساعت گذشت ؟( مات و مبهوت )
کوک : چی میخونی حالا .
ات : این رمان عاشقانه رو . داستان باحالی داره . درباره یک دختر و پسره که پسره دختره و مامان بابای دختره رو اسیر کرده که به مرور زمان عاش....
یک لحظه سکوت کردم . این داستان آشنا به نظر میرسید
کوک : به مرور زمان چی ؟( تعجب )
ات : خب ..... ب ..... به ..... مروز زمان ..... عاشق همدیگه میشن .( آروم و بریده بریده )
لحظه ای نگاه من و جونگ کوک توی هم گره خورد . انگار تنها کسی بود که میتونستم بهش اعتماد کنم . ولی ...... ولی ..... چرا ؟
ویو کوک :
تعجب کردم . این داستان آشنا بود .با تعجب گفتم
کوک : به مرور زمان چی ؟
( همون حرف ات )
این .... این ...... داستان ما بود . ولی ..... تیکه آخرش ..... نمیدونم .... شاید ..... به مرور زمان ؟
بعد از چند دقیقه که نگاهمون توی نگاه هم بود ات پاشد و
ات : خب من میرم بخوابم ( خجالت و تعجب )
ات رفت و منو همونجا با افکارم تنها گذاشت .
ویو ات :
قطعا اونم فهمیده که این داستان .... اصلا ولش کن .
رفتم توی اتاقم و گرفتم خوابیدم .
*فلش بک به ۹ صبح*
از خواب پاشدم . کارای لازم رو کردم و رفتم پایین .
کوک داشت صبحانه میخورد .
کوک : بیا بشین بخور ( با دهن پر )
ات : سریع رفتم نشستم و شروع کردم به خوردن .
( بعد صبحانه )
کک رفت بیرون . منم رفتم توی کتابخونه و دوباره نشستم به کتاب خوندن . ایندفعه یک کتاب دیگه برداشتم تا باز با افکارم به مشکل نخورم . اون کتاب درباره زندگی یک پسر بود .
وسطاش که رسیدم کتاب عاشقانه شد . پسره وقتی مست بود میاد خونه و به یکی از خدمتکار هایی که یک دختر جوون بوده و دوسش داشته اعتراف میکنه.
تا اینجا که رفتم سریع کتابو بستم و گذاشتم سر جاش . شب شده بود . دوباره زمان از دستم در رفت . رفتم پایین . چراغا خاموش بود و آجوما خواب بود .صدای در عمارت رو شنیدم .
کوک بود . انگار مست کرده بود . سلامی گفتم و سریع رفتم بالا توی اتاقم .
یهو کوک اومد توی اتاق . روم خیمه زد . لرزیدم .
کوک : پس اینجایی خانم کوچولو . چرا از دستم فرار میکنی ؟
ات : ببین تو الان حالت خوب نیست تا اتفاقی نیوفتاده برو .
کوک : دوست دارم .
ات : چی میگی ؟( تعجب )
کوک : دوست دارم
سریع از زیرش در رفتم . کلید درو برداشتم و درو قفل کردم .
هیچ واکنشی نشون نداد .
رفتم پایین و روی مبل خوابیدم .
منظورش از این حرفا چی بود ؟
__________
آقا یکم درک کنین خودم کار و زندگی دارم سرما خوردم دو دقیقه نگذشته میگین بعدی 🙄🤒
همینجوری میخوندم و متوجه ساعت نشدم .
در کمی صدا کرد . سرم رو بالا آوردم ، جونگ کوک بود .
کوک : نمیخوای بخوابی ؟
ات : مگه ساعت چنده ؟
ساعت رو نگاه کردم . جانننننننن ؟ ساعت ۱۲ و نیم شب بود . کی اینهمه ساعت گذشت ؟
ات : کی ساعت گذشت ؟( مات و مبهوت )
کوک : چی میخونی حالا .
ات : این رمان عاشقانه رو . داستان باحالی داره . درباره یک دختر و پسره که پسره دختره و مامان بابای دختره رو اسیر کرده که به مرور زمان عاش....
یک لحظه سکوت کردم . این داستان آشنا به نظر میرسید
کوک : به مرور زمان چی ؟( تعجب )
ات : خب ..... ب ..... به ..... مروز زمان ..... عاشق همدیگه میشن .( آروم و بریده بریده )
لحظه ای نگاه من و جونگ کوک توی هم گره خورد . انگار تنها کسی بود که میتونستم بهش اعتماد کنم . ولی ...... ولی ..... چرا ؟
ویو کوک :
تعجب کردم . این داستان آشنا بود .با تعجب گفتم
کوک : به مرور زمان چی ؟
( همون حرف ات )
این .... این ...... داستان ما بود . ولی ..... تیکه آخرش ..... نمیدونم .... شاید ..... به مرور زمان ؟
بعد از چند دقیقه که نگاهمون توی نگاه هم بود ات پاشد و
ات : خب من میرم بخوابم ( خجالت و تعجب )
ات رفت و منو همونجا با افکارم تنها گذاشت .
ویو ات :
قطعا اونم فهمیده که این داستان .... اصلا ولش کن .
رفتم توی اتاقم و گرفتم خوابیدم .
*فلش بک به ۹ صبح*
از خواب پاشدم . کارای لازم رو کردم و رفتم پایین .
کوک داشت صبحانه میخورد .
کوک : بیا بشین بخور ( با دهن پر )
ات : سریع رفتم نشستم و شروع کردم به خوردن .
( بعد صبحانه )
کک رفت بیرون . منم رفتم توی کتابخونه و دوباره نشستم به کتاب خوندن . ایندفعه یک کتاب دیگه برداشتم تا باز با افکارم به مشکل نخورم . اون کتاب درباره زندگی یک پسر بود .
وسطاش که رسیدم کتاب عاشقانه شد . پسره وقتی مست بود میاد خونه و به یکی از خدمتکار هایی که یک دختر جوون بوده و دوسش داشته اعتراف میکنه.
تا اینجا که رفتم سریع کتابو بستم و گذاشتم سر جاش . شب شده بود . دوباره زمان از دستم در رفت . رفتم پایین . چراغا خاموش بود و آجوما خواب بود .صدای در عمارت رو شنیدم .
کوک بود . انگار مست کرده بود . سلامی گفتم و سریع رفتم بالا توی اتاقم .
یهو کوک اومد توی اتاق . روم خیمه زد . لرزیدم .
کوک : پس اینجایی خانم کوچولو . چرا از دستم فرار میکنی ؟
ات : ببین تو الان حالت خوب نیست تا اتفاقی نیوفتاده برو .
کوک : دوست دارم .
ات : چی میگی ؟( تعجب )
کوک : دوست دارم
سریع از زیرش در رفتم . کلید درو برداشتم و درو قفل کردم .
هیچ واکنشی نشون نداد .
رفتم پایین و روی مبل خوابیدم .
منظورش از این حرفا چی بود ؟
__________
آقا یکم درک کنین خودم کار و زندگی دارم سرما خوردم دو دقیقه نگذشته میگین بعدی 🙄🤒
۱۱.۰k
۲۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.