"•عشق خونی•" "•پارت اخر•" "•بخش پنجم•"
دستام صورتم رو پوشوندم که صدای خندش توی گوشم پیچید. من حتما عقلمو از دست دادم! این چی بود گفتی اخه، دختره ی دیوونه! نزدیکم اومد و بغلم کرد ـــ تو یک بیبی گرل کیوتی! می خوام پیشم بمونی و منو و جیمین کوچولویی که چن وقت دیگه قراره بهمون بپیونده رو دوست داشته باشی! من تا اخرین قطره خونم ازت محافظت میکنم!
سایا: اروم چشمام رو باز کردم و گیج به اطراف خیره شدم. کش و قوسی به بدنم دادم. پایین کاناپه ای که تهیونگ خوابیده بود، خوابم برده بود و تموم استخون های بدنم کوفته شده بود. به چهره غرق خوابش خیره شدم ـــ لطفا چشماتو باز کن تهیونگا، خوابیدن رو تمومش کن. ناراحت نفسمو رها کردم و بلند شدم و به سمت اشپزخونه حرکت کردم. داشتم برای خودم قهوه میریختم که دستایی دور شکمم حلقه شد و از پشت به یک نفر چسبیدم. کنار گوشم نفسش رو رها کرد ـــ نگران تهیونگم! صدای کوک خیلی گرفته بود و معلومه برای بهترین دوستش خیلی مضطربه. دستمو روی دستش گذاشتم ـــ اون یک خوناشام قویه، مطمئنم خوب میشه. بوسه ریزی به گردنم زد که کل بدنم داغ شد و خجالت زده سرمو انداختم پایین. ــــ تهیونگ کجا می خوای بری؟! با شنیدن صدای دکتر جین، متعجب ازم جدا شد و منم که ماتم برده بود دوتایی به سمت نشیمن حرکت کردیم. با دیدن تهیونگ که از روی کاناپه بلند شده بود، چشمام درشت شد ـــ تهیونگ. به سمتم چرخید و نگام کرد. مقابلش ایستادم ـــ خوبی؟ سرشو تکون داد ـــ خوبم، می خوام برم دیدن جیمین. کوک ـــ با این سر و وضع نری پیشش، بدبخت سکته میکنه،، میدونی که چقدر روت حساسه. تهیونگ یهو قیافش پوکر شد و رو به ما گفت ـــ اره خداییش خیلی روم حساسه -_- از طرز حرف زدن و حالت چهرش خندم گرفت. کوک ـــ حالا چرا انقدر عجله داری؟! مگه خونه ی من چشه؟ تهیونگ لبخند شیطونی زد ـــ الان میرم حموم تا سر و وضعم بهتر بشه بعد با اجازت میرم عمارت جیمین، اخه نمی خوام مزاحم خلوتتون بشم! لبمو گزیدم و سرمو انداختم پایین. چرا کوک و تهیونگ و جیمین انقدر رک حرف میزنن؟ یعنی این ویژگی همه خوناشاماس!؟ تهیونگ رفت حموم و بعد چند مین اومد پایین. تیپ اسپرت زده بود و خیلی خوشتیپ شده بود. دکمه اخر لباسش رو بست ـــ دیگه فکر نکنم از دیدنم سکته کنه، اخه خیلی روم حساسه! کوک تک خنده ای کرد ـــ خیلی بیشعوری، حالا من یک حرفی زدم تو باید سریع سوژم کنی. تهیونگ هم خندید ولی سریع به خاطر پارگی لبش خندش رو جمع کرد و اخ اخی کرد. من ـــ مواظب خودت باش. تهیونگ نیشخندی زد ـــ تو هم امشب مواظب خودت باش! بعد به کوک نگاه شیطانی انداخت و راهشو به سمت در کج کرد. این پسره اول منحرف بوده بعد دست و پا در اورده -_-<br>
ملیسا: توی حیاط مشغول قدم زدن بودم. داخل باغ که نمی تونستم برم، چون خودم زدم سوزوندمش هیچی ازش نمونده*-* نفس عمیقی کشیدم ـــ تهیونگا! ـــ جانم؟! متعجب رو به روم رو نگاه کردم و انگشتمو توی گوشم کردم ـــ توهم زدم؟! ولی مطمئنم یک نفر گفت جانم. سری تکون دادم و دوباره رفتم توی حس ـــ چقدر دلم برای اون لبخند های مستطیلیت تنگ شده بی وجدان! ـــ منم دلم برای حرص خوردنات تنگ شده کیوتی! چن بار پلک زدم و با تردید چرخیدم. با دیدن تهیونگ نفس کشیدن یادم رفت و بغض توی گلوم جا خوش کرد. اشکام روی گونه هام نشستن و دلتنگ نگاش کردم. لبخندی زد و اومد سمتم و بغلم کرد. دلتنگ دستامو دور کمرش حلقه کردم ـــ احمق بیشعوره نفهم، چطور تونستی اون کاررو باهام بکنی؟! خندید ـــ فحشم بده و حرص بخور، میدونی که حرص خوردنت رو دوست دارم خانوم پارک! منم خندم گرفت ـــ مرض، می خوام خفت کنم اقای کیم تهیونگ. ـــ اهم، اهم...خوب زن منو بغل میکنیا! با شنیدن صدای جیمین ازم جدا شد و لپ منو کشید ـــ غیرت بازی در نیار جرت ندم، قبل اینکه زن تو باشه دوست صمیمیه منه! اشکامو پاک کردم و لبخند گشادی زدم. تهیونگ رو به جیمین گفت ـــ عاه، چه شانس فاکی دارم من! فکر کردم تنهایی, خواستم چن وقتی رو پیشت باشم ولی میبینم بیبی جونت رو اوردی پیش خودت...مثل اینکه مجبورم برم با جین زندگی کنم -_- شش ماه بعد....
سایا: اروم چشمام رو باز کردم و گیج به اطراف خیره شدم. کش و قوسی به بدنم دادم. پایین کاناپه ای که تهیونگ خوابیده بود، خوابم برده بود و تموم استخون های بدنم کوفته شده بود. به چهره غرق خوابش خیره شدم ـــ لطفا چشماتو باز کن تهیونگا، خوابیدن رو تمومش کن. ناراحت نفسمو رها کردم و بلند شدم و به سمت اشپزخونه حرکت کردم. داشتم برای خودم قهوه میریختم که دستایی دور شکمم حلقه شد و از پشت به یک نفر چسبیدم. کنار گوشم نفسش رو رها کرد ـــ نگران تهیونگم! صدای کوک خیلی گرفته بود و معلومه برای بهترین دوستش خیلی مضطربه. دستمو روی دستش گذاشتم ـــ اون یک خوناشام قویه، مطمئنم خوب میشه. بوسه ریزی به گردنم زد که کل بدنم داغ شد و خجالت زده سرمو انداختم پایین. ــــ تهیونگ کجا می خوای بری؟! با شنیدن صدای دکتر جین، متعجب ازم جدا شد و منم که ماتم برده بود دوتایی به سمت نشیمن حرکت کردیم. با دیدن تهیونگ که از روی کاناپه بلند شده بود، چشمام درشت شد ـــ تهیونگ. به سمتم چرخید و نگام کرد. مقابلش ایستادم ـــ خوبی؟ سرشو تکون داد ـــ خوبم، می خوام برم دیدن جیمین. کوک ـــ با این سر و وضع نری پیشش، بدبخت سکته میکنه،، میدونی که چقدر روت حساسه. تهیونگ یهو قیافش پوکر شد و رو به ما گفت ـــ اره خداییش خیلی روم حساسه -_- از طرز حرف زدن و حالت چهرش خندم گرفت. کوک ـــ حالا چرا انقدر عجله داری؟! مگه خونه ی من چشه؟ تهیونگ لبخند شیطونی زد ـــ الان میرم حموم تا سر و وضعم بهتر بشه بعد با اجازت میرم عمارت جیمین، اخه نمی خوام مزاحم خلوتتون بشم! لبمو گزیدم و سرمو انداختم پایین. چرا کوک و تهیونگ و جیمین انقدر رک حرف میزنن؟ یعنی این ویژگی همه خوناشاماس!؟ تهیونگ رفت حموم و بعد چند مین اومد پایین. تیپ اسپرت زده بود و خیلی خوشتیپ شده بود. دکمه اخر لباسش رو بست ـــ دیگه فکر نکنم از دیدنم سکته کنه، اخه خیلی روم حساسه! کوک تک خنده ای کرد ـــ خیلی بیشعوری، حالا من یک حرفی زدم تو باید سریع سوژم کنی. تهیونگ هم خندید ولی سریع به خاطر پارگی لبش خندش رو جمع کرد و اخ اخی کرد. من ـــ مواظب خودت باش. تهیونگ نیشخندی زد ـــ تو هم امشب مواظب خودت باش! بعد به کوک نگاه شیطانی انداخت و راهشو به سمت در کج کرد. این پسره اول منحرف بوده بعد دست و پا در اورده -_-<br>
ملیسا: توی حیاط مشغول قدم زدن بودم. داخل باغ که نمی تونستم برم، چون خودم زدم سوزوندمش هیچی ازش نمونده*-* نفس عمیقی کشیدم ـــ تهیونگا! ـــ جانم؟! متعجب رو به روم رو نگاه کردم و انگشتمو توی گوشم کردم ـــ توهم زدم؟! ولی مطمئنم یک نفر گفت جانم. سری تکون دادم و دوباره رفتم توی حس ـــ چقدر دلم برای اون لبخند های مستطیلیت تنگ شده بی وجدان! ـــ منم دلم برای حرص خوردنات تنگ شده کیوتی! چن بار پلک زدم و با تردید چرخیدم. با دیدن تهیونگ نفس کشیدن یادم رفت و بغض توی گلوم جا خوش کرد. اشکام روی گونه هام نشستن و دلتنگ نگاش کردم. لبخندی زد و اومد سمتم و بغلم کرد. دلتنگ دستامو دور کمرش حلقه کردم ـــ احمق بیشعوره نفهم، چطور تونستی اون کاررو باهام بکنی؟! خندید ـــ فحشم بده و حرص بخور، میدونی که حرص خوردنت رو دوست دارم خانوم پارک! منم خندم گرفت ـــ مرض، می خوام خفت کنم اقای کیم تهیونگ. ـــ اهم، اهم...خوب زن منو بغل میکنیا! با شنیدن صدای جیمین ازم جدا شد و لپ منو کشید ـــ غیرت بازی در نیار جرت ندم، قبل اینکه زن تو باشه دوست صمیمیه منه! اشکامو پاک کردم و لبخند گشادی زدم. تهیونگ رو به جیمین گفت ـــ عاه، چه شانس فاکی دارم من! فکر کردم تنهایی, خواستم چن وقتی رو پیشت باشم ولی میبینم بیبی جونت رو اوردی پیش خودت...مثل اینکه مجبورم برم با جین زندگی کنم -_- شش ماه بعد....
۷۰.۰k
۱۹ اسفند ۱۴۰۱