سرگذشت واقعی
سرگذشت واقعی
دنیای سحر قسمت اول💙
اولین داستانی سرگذشت ی نفر دیگس ک واسه من تعریف کردن کامنت مثبت یادتون نره
دهم اردیبهشت ۱۳97 همه چی از صدای زنگ لعنتی موبایل شروع شد
گوشیم پدرم به صدا دراومد
الو ... شما...به خوبید ...چیکار میکنی یادی از ما کردی.....بله اختیار دارین ..سلمان جان خودت میدونی من حرفی ندارم... چشم خبرشو میدم سلام برسونین خدافظ
تلفن قطع شد خدایا یعنی کی بود بازم خواستگار
پدرم شروع به حرف زدن کرد سلمان بود
مادرم_خب چی میگف
میگف دخترتونو تو عروسی یکی از اقوام دیدم ازش خوشمون اومده میخام اگه اجازه بدی برای پسرم بیام برای امر خیر گریه ام گرفته بود سلمان که خونش شیراز بود یعنی من برم شیراز من با این سن کم خدایا کمکم کن همینطور که گریه میکردم حرفای پدرمو گوش میکردم پسرش خیلی خوبه دانشجویه دوسال دیگه تموم میکنه بیستو یه سالشه من همچنان گریهمیکردم که پدرم چشمش بهم افتاد بهم
_ چیه چرا گریه میکنی خاستگار به این خوبی اومده به جای اینک ذوق کنی واسه من آبغوره گرفتی به
هیچی نگفتم تا اینکه مادرم گفت
میگم:«دور نیس شیراز اینجا تهرانه تا شیراز کلی راهه منم دیدم مادرم مخالفه شروع کردم به حرف زدن
بابا من نمیخام شوهر کنم راهش دوره #سرگذشت #واقعی #داستان #دنیای_سحر
دنیای سحر قسمت اول💙
اولین داستانی سرگذشت ی نفر دیگس ک واسه من تعریف کردن کامنت مثبت یادتون نره
دهم اردیبهشت ۱۳97 همه چی از صدای زنگ لعنتی موبایل شروع شد
گوشیم پدرم به صدا دراومد
الو ... شما...به خوبید ...چیکار میکنی یادی از ما کردی.....بله اختیار دارین ..سلمان جان خودت میدونی من حرفی ندارم... چشم خبرشو میدم سلام برسونین خدافظ
تلفن قطع شد خدایا یعنی کی بود بازم خواستگار
پدرم شروع به حرف زدن کرد سلمان بود
مادرم_خب چی میگف
میگف دخترتونو تو عروسی یکی از اقوام دیدم ازش خوشمون اومده میخام اگه اجازه بدی برای پسرم بیام برای امر خیر گریه ام گرفته بود سلمان که خونش شیراز بود یعنی من برم شیراز من با این سن کم خدایا کمکم کن همینطور که گریه میکردم حرفای پدرمو گوش میکردم پسرش خیلی خوبه دانشجویه دوسال دیگه تموم میکنه بیستو یه سالشه من همچنان گریهمیکردم که پدرم چشمش بهم افتاد بهم
_ چیه چرا گریه میکنی خاستگار به این خوبی اومده به جای اینک ذوق کنی واسه من آبغوره گرفتی به
هیچی نگفتم تا اینکه مادرم گفت
میگم:«دور نیس شیراز اینجا تهرانه تا شیراز کلی راهه منم دیدم مادرم مخالفه شروع کردم به حرف زدن
بابا من نمیخام شوهر کنم راهش دوره #سرگذشت #واقعی #داستان #دنیای_سحر
۳۳.۳k
۱۰ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.