رمان ارباب من پارت: ۲۵
خودم رو گوشه ی دیوار مچاله کردم و به هق هق افتادم!
وقتی کارش باهام تموم شد مثل یه آشغال پرتم کرد یه گوشه و در رو قفل کرد و رفت.
خدایا من چرا انقدر بدبختم؟
این چه برزخیه که من دچارش شدم آخه؟
همون طور که قبلشم گفت کاری با دخترونگیم نداشت و هنوز دختر بودم اما دیگه پاک نبودم!
با دستام جلوی صورتم گرفتم و بلندتر گریه کردم و با عجز گفتم:
_ آخه چرا؟ چرا این اتفاق باید برای من بیفته؟
همونطوری لخت پاشدم و به خودم توی آیینه نگاه کردم!
نصف بدنم کبود شده بود و میسوخت و پشتمم درد میکرد، مردتیکه پست عوضی!
امیدوارم یکی همین بلا رو سر خواهر خودت بیاره نامردِ لاشی!
بدترین چیز برای یه دختر اینه که یکی به زور بهش دست درازی و تجاوز کنه و حالا من به این درد دچار شده بودم!
کی فکرش رو میکرد نتیجه اون همه فکر و خیال این بشه؟
الان مامان و بابام دارن چیکار میکنن؟ یعنی دنبالم میگردن؟
سرم رو بلند کردم به نور کمی که از پنجره ی کوچیک بالای دیوار به داخل اتاق تابیده میشد، نگاه کردم.
یه روز از فرار کردنم گذشته بود و حتما خونواده ام کلی نگران شده بودن!
کاش میشد برگردم پیششون...
کاش الان مامانم پیشم بود و بغلم میکرد و مثل همیشه میگفت:
" همه چیز به وقتش درست میشه "
از روبروی آینه کنار اومدم و با نفرت نسبت به خودم و اون بهرادِ عوضی مشغول پوشیدن لباسام شدم.
با تمام وجودم لحظه شماری میکنم روزی رو که ازت انتقام بگیرم عوضیِ پس فطرت حرومزاده!
با چرخیدن کلید تو قفل، سریع روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم.
از صدای کفشهای مردونه اش فهمیدم که خودِ کسافطتشه!
بهم نزدیک شد و روی تخت نشست، دستش رو به موهام کشید و آروم گفت:
_ حداقل به خاطر شباهتت نمیخواستم اذیتت کنم اما، اما خودت نخواستی!
هیچ عکس العملی نشون ندادم که این دفعه روی کبودی گلوم دست کشید و گفت:
_ انگار دیشب من، من نبودم و یکی دیگه بودم!
چطور تونستم انقدر وحشیانه رفتار کنم آخه؟
از روی تخت پاشد و به سمت در رفت و از اتاق خارج شد اما در رو قفل نکرد!
به محض اینکه مطمئن شدم رفته، از جام پاشدم که یه دست لباس روی دسته ی صندلی دیدم.
احتمالا خودِ عوضیش اینارو برام آورده بود!
وقتی کارش باهام تموم شد مثل یه آشغال پرتم کرد یه گوشه و در رو قفل کرد و رفت.
خدایا من چرا انقدر بدبختم؟
این چه برزخیه که من دچارش شدم آخه؟
همون طور که قبلشم گفت کاری با دخترونگیم نداشت و هنوز دختر بودم اما دیگه پاک نبودم!
با دستام جلوی صورتم گرفتم و بلندتر گریه کردم و با عجز گفتم:
_ آخه چرا؟ چرا این اتفاق باید برای من بیفته؟
همونطوری لخت پاشدم و به خودم توی آیینه نگاه کردم!
نصف بدنم کبود شده بود و میسوخت و پشتمم درد میکرد، مردتیکه پست عوضی!
امیدوارم یکی همین بلا رو سر خواهر خودت بیاره نامردِ لاشی!
بدترین چیز برای یه دختر اینه که یکی به زور بهش دست درازی و تجاوز کنه و حالا من به این درد دچار شده بودم!
کی فکرش رو میکرد نتیجه اون همه فکر و خیال این بشه؟
الان مامان و بابام دارن چیکار میکنن؟ یعنی دنبالم میگردن؟
سرم رو بلند کردم به نور کمی که از پنجره ی کوچیک بالای دیوار به داخل اتاق تابیده میشد، نگاه کردم.
یه روز از فرار کردنم گذشته بود و حتما خونواده ام کلی نگران شده بودن!
کاش میشد برگردم پیششون...
کاش الان مامانم پیشم بود و بغلم میکرد و مثل همیشه میگفت:
" همه چیز به وقتش درست میشه "
از روبروی آینه کنار اومدم و با نفرت نسبت به خودم و اون بهرادِ عوضی مشغول پوشیدن لباسام شدم.
با تمام وجودم لحظه شماری میکنم روزی رو که ازت انتقام بگیرم عوضیِ پس فطرت حرومزاده!
با چرخیدن کلید تو قفل، سریع روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم.
از صدای کفشهای مردونه اش فهمیدم که خودِ کسافطتشه!
بهم نزدیک شد و روی تخت نشست، دستش رو به موهام کشید و آروم گفت:
_ حداقل به خاطر شباهتت نمیخواستم اذیتت کنم اما، اما خودت نخواستی!
هیچ عکس العملی نشون ندادم که این دفعه روی کبودی گلوم دست کشید و گفت:
_ انگار دیشب من، من نبودم و یکی دیگه بودم!
چطور تونستم انقدر وحشیانه رفتار کنم آخه؟
از روی تخت پاشد و به سمت در رفت و از اتاق خارج شد اما در رو قفل نکرد!
به محض اینکه مطمئن شدم رفته، از جام پاشدم که یه دست لباس روی دسته ی صندلی دیدم.
احتمالا خودِ عوضیش اینارو برام آورده بود!
۹.۱k
۲۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.