(دختری با شاخای مشکی پارت ۳۱ آخر)
راه افتادن و رسیدن به خونه
دامیان: خداحافظ
آنیا: خدافظ
آنیا رفت تو خونه
آنیا: س... سلام
یور:آنیا کجا رفتی نگرانت شدم (با گریه)
لوید: حالت خوبه؟
آنیا: آره خوبم
لوید: اشباه کردم که گفتم دامیان پسر بدیه
آنیا: حالا این بحسارو تموم کنید من خیلی گشنمه
لوید: باشه
ذهن دامیان: دیگه داره ۲۰سالمون میشه باید از آنیا خاستگاری کنم اها امشب ی مهمونی میگرم و مامان بابا ها هم دعوت میکنم
زنگ زد به آنیا و بقیه
شب
دامیان: سلام
آنیا: سلام
تقریبا ی نیم ساعته که اونجا بودن
دامیان میره جلوی آنیا و زانو میزنه و ی جعبه ی کوچولو ی مشکی جلوی آنیا میاره و جعبه رو باز میکنه
دامیان: آنیا با من ازدواج میکنی؟
آنیا: وای بله
دامیان حلقه رو تو دست آنیا میکنه و همدیگرو میبوسن
بکی: این ۲ تا بلاخره به هم رسیدن
یور: وای من باورم نمیشه
لوید: بلاخره دخترم ازدواج کرد
پایان
دامیان: خداحافظ
آنیا: خدافظ
آنیا رفت تو خونه
آنیا: س... سلام
یور:آنیا کجا رفتی نگرانت شدم (با گریه)
لوید: حالت خوبه؟
آنیا: آره خوبم
لوید: اشباه کردم که گفتم دامیان پسر بدیه
آنیا: حالا این بحسارو تموم کنید من خیلی گشنمه
لوید: باشه
ذهن دامیان: دیگه داره ۲۰سالمون میشه باید از آنیا خاستگاری کنم اها امشب ی مهمونی میگرم و مامان بابا ها هم دعوت میکنم
زنگ زد به آنیا و بقیه
شب
دامیان: سلام
آنیا: سلام
تقریبا ی نیم ساعته که اونجا بودن
دامیان میره جلوی آنیا و زانو میزنه و ی جعبه ی کوچولو ی مشکی جلوی آنیا میاره و جعبه رو باز میکنه
دامیان: آنیا با من ازدواج میکنی؟
آنیا: وای بله
دامیان حلقه رو تو دست آنیا میکنه و همدیگرو میبوسن
بکی: این ۲ تا بلاخره به هم رسیدن
یور: وای من باورم نمیشه
لوید: بلاخره دخترم ازدواج کرد
پایان
۲.۸k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.