عاشق خدمتکارم شدم پارت ۱۸ فصل دوم
یهو کای پخش زمین شد......میخواستم به طرف کسی که اینکار رو کرده برگردم که قبل از اینکه بتونم دستام اسیر دستای قدرتمند اون شد..... همون لحظه هم میتونستم حدس بزنم که کسی که دستام رو گرفته جونگ کوکه ...... منو به طرف ماشینش برد.....در جلو باز کردو منو پرت کرد روی صندلی خودش هم نشست و ماشین رو با سرعت زیادی به حرکت درآورد.....معلوم بود که خیلی عصبیه.......با ترس بهش گفتم.....
ا/ت : جونگ کوک یکم آرومتر برون.....
کوک : ........... ( سکوت)
ا/ت : جون....
هنوز حرفم تموم نشده بود که داد کشید.......
کوک : خفههههه شووووووو
خیلی ترسیده بودم.......بیصدا همینجور اشک میریختم...... بعد چند دقیقه کنار یه خونه ی بزرگ نگه داشت سریع پیدا شدو دستمو محکم گرفتو دنبال خودش کشوند......تا در خونه رو بست کوبوندم به دیوار.....گفت......
کوک : به چه جرئتی گذاشتی ازت خواستگاری کنه......
ا/ت : م....من نمیدونستم.....هم....همچین قصدی داره........
کوک : ..........( سکوت)
چند دقیقه بینمون سکوت بود که یهو گفت گفت......
کوک : دوسش داری......
با سؤالی که پرسید خیلی تعجب کردم......اون فک میکرد من کای رو دوست دارم ولی من حتی به اون فکرم نمیکردم..... من قطعا دوستش نداشتم ولی با اینحال سکوت کردم.....
ا/ت : ..........
کوک : پس داری.....بهت قول میدم که دیگه دور و برت نه پلکم....دیگه هیچ وقت اسمتم نمیارم......
نمیدونستم چیکار کنم......من هنوزم اونو دوست داشتم.....به خاطر همین تا خواست بره گفتم.......
ا/ت : ندارم
کوک : چ...چی
ا/ت : دوسش ندارم.....
کوک : پس یعنی تو.....منو دوست دا.......
نزاشتم حرفشو تمام شه گفتم......
ا/ت : آره هنوزم توی لعنتی رو با تمام کار اایی که کردی دوست دارم....هنوزم این لعنتی برای تو میتپه.....هنوزم به خاطرت گریه میکنم......
همینطور که اشکام بی صدا روی صورتم میریخت یهو اومد منو داخل آغوش گرمش کشوندو لباش رو به لاله ی گوشم چسبوند و گفت.....
کوک : ولی یه چیزیو میدونی.....
ا/ت : ن...نه چیو.....
کوک : اینکه من تو رو دوست ندارم.... ( در همون حالت این حرف رو زد)
بعد از این حرفش احساس کردم نفس نمیکشم......قلبم شکست میخواستم از بغلش بیام بیرون که منو به خودش فشار داد و دم گوشم دوباره زمزمه کرد.......
کوک : عاشقتم......
و من چقدر به این جمله احتیاج داشتم .....چقدر دلم میخواست این کلمه رو از زبونش بشنوم......بعد از این حرفش.....
ا/ت : جونگ کوک یکم آرومتر برون.....
کوک : ........... ( سکوت)
ا/ت : جون....
هنوز حرفم تموم نشده بود که داد کشید.......
کوک : خفههههه شووووووو
خیلی ترسیده بودم.......بیصدا همینجور اشک میریختم...... بعد چند دقیقه کنار یه خونه ی بزرگ نگه داشت سریع پیدا شدو دستمو محکم گرفتو دنبال خودش کشوند......تا در خونه رو بست کوبوندم به دیوار.....گفت......
کوک : به چه جرئتی گذاشتی ازت خواستگاری کنه......
ا/ت : م....من نمیدونستم.....هم....همچین قصدی داره........
کوک : ..........( سکوت)
چند دقیقه بینمون سکوت بود که یهو گفت گفت......
کوک : دوسش داری......
با سؤالی که پرسید خیلی تعجب کردم......اون فک میکرد من کای رو دوست دارم ولی من حتی به اون فکرم نمیکردم..... من قطعا دوستش نداشتم ولی با اینحال سکوت کردم.....
ا/ت : ..........
کوک : پس داری.....بهت قول میدم که دیگه دور و برت نه پلکم....دیگه هیچ وقت اسمتم نمیارم......
نمیدونستم چیکار کنم......من هنوزم اونو دوست داشتم.....به خاطر همین تا خواست بره گفتم.......
ا/ت : ندارم
کوک : چ...چی
ا/ت : دوسش ندارم.....
کوک : پس یعنی تو.....منو دوست دا.......
نزاشتم حرفشو تمام شه گفتم......
ا/ت : آره هنوزم توی لعنتی رو با تمام کار اایی که کردی دوست دارم....هنوزم این لعنتی برای تو میتپه.....هنوزم به خاطرت گریه میکنم......
همینطور که اشکام بی صدا روی صورتم میریخت یهو اومد منو داخل آغوش گرمش کشوندو لباش رو به لاله ی گوشم چسبوند و گفت.....
کوک : ولی یه چیزیو میدونی.....
ا/ت : ن...نه چیو.....
کوک : اینکه من تو رو دوست ندارم.... ( در همون حالت این حرف رو زد)
بعد از این حرفش احساس کردم نفس نمیکشم......قلبم شکست میخواستم از بغلش بیام بیرون که منو به خودش فشار داد و دم گوشم دوباره زمزمه کرد.......
کوک : عاشقتم......
و من چقدر به این جمله احتیاج داشتم .....چقدر دلم میخواست این کلمه رو از زبونش بشنوم......بعد از این حرفش.....
۱۵۶.۹k
۰۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.