ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟙𝟠
ا.ت
هوسوک منو رسوند خونه..ازش تشکر مردم و رفتم..
رفتم داخل..
ا.ت:سلام اوما..
م.ت:سلام دخترم..رفتین خرید واسه جشن بورام؟
ا.ت: آ..آره رفتیم
م.ت:کِیه جشنش؟
ا.ت:ام..فرداشبه.
م.ت:اها..غذا خوردی؟
اوت:اره اوما..با بچه ها خوردیم..
م.ت:اوک
رفتم بالا تو اتاقم
ا.ت:اخیشش خداروشکر چیزی نفهمی..
لیانگ:چجوری میخواست بفهمه:/
ا.ت:جییییییغ
م.ت:چیشدهههههههه؟
ا.ت:هیچی هیچی..
ا.ت:تو چرا عین جن یهو ظاهر میشییی😐
لیانگ: دوس دارممم
ا.ت: 😑
لیانگ درو بست و منو کشوند اونور..
ا.ت:چرا اینجوری میکنی
لیانگ: ک مامان نشنوه:/میخوام راجب عروسی جعلیتون بدونم:/
ا.ت:مامان از پایین چجوری میشنوه://
لیانگ: یهو مثلا از جلو در اتاقت رد شه بخواد بره تو اتاق خودش ان موقع یهو میفهمه:/
لیانگ:خب عروسی کِیه؟
ا.ت:فرداشب..
لیانگ:ساعت چند؟
ا.ت:عهههههههه نمیدونممم نپرسیدم ازششس حالا چجوری بپرسمم شمارشم ندارمممم
لیانگ:من دارم شمارشو..
ا.ت: عهه بدشششش
لیانگ:باشهه....بیا اینم شمارش
ا.ت:میسسسی داداشییی
لیانگ:خواهش..بزنگ بش
ا.ت:باش
شماره هوسوکو گرفدم و بهش زنگیدم.. بعد دو سه بوق ورداشت..
ا.ت:الو..؟
هوسوک: الو؟ شما؟
ا.ت: منم ا.ت..
هوسوک:عه سلام..خوبی؟
ا.ت:مرسی
هوسوک:شمارمو از کجا اوردی؟
ا.ت:از لیانگ گرفدم..
هوسوک:اها
ا.ت:میگم..
هوسوک:بگو
ا.ت:عروسی فردا از ساعت چند تا چنده؟
هوسوک:از ساعت ۸ تا ۱۱
ا.ت: آها مرسی..
هوسوک:خواهش..کاری نداری؟
ا.ت:نه..بای
هوسوک:بای..
ا.ت: از ساعت ۸ تا ۱۱..
لیانگ: صدای گوشیت بلند بود شنیدم..
ا.ت: خب حالا برو بیرون میخوام لباس عوض کنم..
لیانگ: من داداشتمااا:/از بچگی باهم بزرگ شدیمم
ا.ت:خب هرویی برو بیرونننن پسره ی هیززز😑
لیانگ: نمیرممممم
ا.ت افتاد ب جون لیانگ:/
لیانگ:اخخ ایی ولم کننننن..باشهه میرممممم
ا.ت: افری حالا برو🗿
لیانگ: عیش:|
ا.ت:بروووو بیرونننننن
لیانگ: *چش قره*
و رف بیرون..
لباسمو عوض کردم و رفتم تو تختم دراز کشیدم..
ا.ت:اخییشش..خسته شدمم
چن دقیقه بعد خوابم برد..
ساعت ۹
با صدای مامانم بیدار شدم..
م.ت: ااااا.تتتتتت بیا شام حاضرهههههه
ا.ت:باااشههههه اومدمممم
رفتم پایین..
ا.ت:سلام اباا
ب.ت: سلام دخترم..
نشیتم سر میز و شروع ب غذا خوردن کردم..
ب.ت:دخترم..مامانت که میگه واسه جشن بورام رفته بودین خرید..تو که گفدی میخوای با دوستات برین بیرون..
ا.ت
یلحضه لیانگو نکاه کردم ک منو داشت نگاه میکرد..
ا.ت: خب..منظورم همون بود..با بورام دوستم و چنتا تز دوستای دیگم رفته بودیم خرید واسه تولدش..
ب.ت:اها
و ب غذا خوردن ادامه دادیم..
بعد غذا..
ا.ت
تشکر کردم و رفتم بالا تو اتاقم..
روتین شبانمو انجام دادم و رفتم ک بخوابم..
ساعت نزدیک ۱۱ بود..
ا.ت:خببب یکم ک گوشی نگاه کنم وقت نمیگذره که..
.
.
.
ب ساعت نگاه کردم..
ا.ت: عههههه ساعت سه عههههههه
سریع گوشیمو زدم ب شارژ و خوابیدم...
شرط نداریممممم
هوسوک منو رسوند خونه..ازش تشکر مردم و رفتم..
رفتم داخل..
ا.ت:سلام اوما..
م.ت:سلام دخترم..رفتین خرید واسه جشن بورام؟
ا.ت: آ..آره رفتیم
م.ت:کِیه جشنش؟
ا.ت:ام..فرداشبه.
م.ت:اها..غذا خوردی؟
اوت:اره اوما..با بچه ها خوردیم..
م.ت:اوک
رفتم بالا تو اتاقم
ا.ت:اخیشش خداروشکر چیزی نفهمی..
لیانگ:چجوری میخواست بفهمه:/
ا.ت:جییییییغ
م.ت:چیشدهههههههه؟
ا.ت:هیچی هیچی..
ا.ت:تو چرا عین جن یهو ظاهر میشییی😐
لیانگ: دوس دارممم
ا.ت: 😑
لیانگ درو بست و منو کشوند اونور..
ا.ت:چرا اینجوری میکنی
لیانگ: ک مامان نشنوه:/میخوام راجب عروسی جعلیتون بدونم:/
ا.ت:مامان از پایین چجوری میشنوه://
لیانگ: یهو مثلا از جلو در اتاقت رد شه بخواد بره تو اتاق خودش ان موقع یهو میفهمه:/
لیانگ:خب عروسی کِیه؟
ا.ت:فرداشب..
لیانگ:ساعت چند؟
ا.ت:عهههههههه نمیدونممم نپرسیدم ازششس حالا چجوری بپرسمم شمارشم ندارمممم
لیانگ:من دارم شمارشو..
ا.ت: عهه بدشششش
لیانگ:باشهه....بیا اینم شمارش
ا.ت:میسسسی داداشییی
لیانگ:خواهش..بزنگ بش
ا.ت:باش
شماره هوسوکو گرفدم و بهش زنگیدم.. بعد دو سه بوق ورداشت..
ا.ت:الو..؟
هوسوک: الو؟ شما؟
ا.ت: منم ا.ت..
هوسوک:عه سلام..خوبی؟
ا.ت:مرسی
هوسوک:شمارمو از کجا اوردی؟
ا.ت:از لیانگ گرفدم..
هوسوک:اها
ا.ت:میگم..
هوسوک:بگو
ا.ت:عروسی فردا از ساعت چند تا چنده؟
هوسوک:از ساعت ۸ تا ۱۱
ا.ت: آها مرسی..
هوسوک:خواهش..کاری نداری؟
ا.ت:نه..بای
هوسوک:بای..
ا.ت: از ساعت ۸ تا ۱۱..
لیانگ: صدای گوشیت بلند بود شنیدم..
ا.ت: خب حالا برو بیرون میخوام لباس عوض کنم..
لیانگ: من داداشتمااا:/از بچگی باهم بزرگ شدیمم
ا.ت:خب هرویی برو بیرونننن پسره ی هیززز😑
لیانگ: نمیرممممم
ا.ت افتاد ب جون لیانگ:/
لیانگ:اخخ ایی ولم کننننن..باشهه میرممممم
ا.ت: افری حالا برو🗿
لیانگ: عیش:|
ا.ت:بروووو بیرونننننن
لیانگ: *چش قره*
و رف بیرون..
لباسمو عوض کردم و رفتم تو تختم دراز کشیدم..
ا.ت:اخییشش..خسته شدمم
چن دقیقه بعد خوابم برد..
ساعت ۹
با صدای مامانم بیدار شدم..
م.ت: ااااا.تتتتتت بیا شام حاضرهههههه
ا.ت:باااشههههه اومدمممم
رفتم پایین..
ا.ت:سلام اباا
ب.ت: سلام دخترم..
نشیتم سر میز و شروع ب غذا خوردن کردم..
ب.ت:دخترم..مامانت که میگه واسه جشن بورام رفته بودین خرید..تو که گفدی میخوای با دوستات برین بیرون..
ا.ت
یلحضه لیانگو نکاه کردم ک منو داشت نگاه میکرد..
ا.ت: خب..منظورم همون بود..با بورام دوستم و چنتا تز دوستای دیگم رفته بودیم خرید واسه تولدش..
ب.ت:اها
و ب غذا خوردن ادامه دادیم..
بعد غذا..
ا.ت
تشکر کردم و رفتم بالا تو اتاقم..
روتین شبانمو انجام دادم و رفتم ک بخوابم..
ساعت نزدیک ۱۱ بود..
ا.ت:خببب یکم ک گوشی نگاه کنم وقت نمیگذره که..
.
.
.
ب ساعت نگاه کردم..
ا.ت: عههههه ساعت سه عههههههه
سریع گوشیمو زدم ب شارژ و خوابیدم...
شرط نداریممممم
۲۷.۹k
۲۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.