ازدواج بی عشق
پارت 20
دکتر :بله حالشون خیلی خوبه ولی ایشون فراموشی گرفتن طوری که اسم خودشم یادش نمیاد
کوک:چی این همیشگی
دکتر:ممکنه شایدم نه سعی کنین خاطارتشو یادش بیارین برید جاهایی که باهاش خاطره داشته
کوک:باشه ممنون کی مرخص میشه
دکتر :فردا میتونه بره
کوک:باشه ممنون
با حرفایی دکتر دنیا رو سرم خالی شد ولی شاید بتونم از موقعیت استفاده کنم اون همه بدی که بهش کردم و از مغزش پاک کنم رفتم تو اتاقش
کوک:خوبی آت
آت :شما ؟ات ؟ات کیه؟
کوک:معلوم تو اسمت آت من منم نمیشناسی ؟
آت :نه من شمارو نمیشناسم آقای محترم
کوک:منم من شوهرت کسی که دوست داره با گفتن این حرف اشکام شروع به ریختن کرد نشستم روی صندلی کنارش و سرمو پایین انداختم تا بتونم گریه کنم که یهو
آت اومد و دستشو گذاشت رو گونم و اشکام پاک کرد
ات:گریه نکن اشکال نداره شاید نشناسمت ولی میگی شوهرمی دیگه پس نباید جلوم گریه کنی
با گفتن این حرفا تعجب کردم آت آنقدر مهربون بود ولی من نمیدونستم هعی اذیتش میکردم
آت :میشه بگی کی میریم از اینجا
کوک:فردا فردا میریم
داشتم میرفتم که یهو
آت :ببخشید اسم شما چیه ؟؟
کوک:کوک جئون جونگ کوک
آت :آها ممنون
رفتم بیرون بغض گلوم گرفته بود که یهو جیا زنگ زد
کوک:الو
جیا :سلام بابایی خوبی
کوک:سلام دخترم مرسی تو خوبی
جیا :مرسی بابایی بابا امروز نمیایی منو ببری پیش مامان
کوک:باشه دخترم به عمو تهیونگ میگم بیاد بیارت باشه
جیا:آخ جوننن عمو تهیونگ باشه خدافظ (تهیونگ دوست خیلی صمیمی کوک)
نمیدونم این وضعیت و چجوری برای جیا توضیح بدم حالا چیکار کنم رفتم یه چندتا خوراکی گرفتم و رفتم کافه که قهوه بگیرم ولی آنقدر شلوغ بود که یه ساعت طول کشید رفتم که....
دکتر :بله حالشون خیلی خوبه ولی ایشون فراموشی گرفتن طوری که اسم خودشم یادش نمیاد
کوک:چی این همیشگی
دکتر:ممکنه شایدم نه سعی کنین خاطارتشو یادش بیارین برید جاهایی که باهاش خاطره داشته
کوک:باشه ممنون کی مرخص میشه
دکتر :فردا میتونه بره
کوک:باشه ممنون
با حرفایی دکتر دنیا رو سرم خالی شد ولی شاید بتونم از موقعیت استفاده کنم اون همه بدی که بهش کردم و از مغزش پاک کنم رفتم تو اتاقش
کوک:خوبی آت
آت :شما ؟ات ؟ات کیه؟
کوک:معلوم تو اسمت آت من منم نمیشناسی ؟
آت :نه من شمارو نمیشناسم آقای محترم
کوک:منم من شوهرت کسی که دوست داره با گفتن این حرف اشکام شروع به ریختن کرد نشستم روی صندلی کنارش و سرمو پایین انداختم تا بتونم گریه کنم که یهو
آت اومد و دستشو گذاشت رو گونم و اشکام پاک کرد
ات:گریه نکن اشکال نداره شاید نشناسمت ولی میگی شوهرمی دیگه پس نباید جلوم گریه کنی
با گفتن این حرفا تعجب کردم آت آنقدر مهربون بود ولی من نمیدونستم هعی اذیتش میکردم
آت :میشه بگی کی میریم از اینجا
کوک:فردا فردا میریم
داشتم میرفتم که یهو
آت :ببخشید اسم شما چیه ؟؟
کوک:کوک جئون جونگ کوک
آت :آها ممنون
رفتم بیرون بغض گلوم گرفته بود که یهو جیا زنگ زد
کوک:الو
جیا :سلام بابایی خوبی
کوک:سلام دخترم مرسی تو خوبی
جیا :مرسی بابایی بابا امروز نمیایی منو ببری پیش مامان
کوک:باشه دخترم به عمو تهیونگ میگم بیاد بیارت باشه
جیا:آخ جوننن عمو تهیونگ باشه خدافظ (تهیونگ دوست خیلی صمیمی کوک)
نمیدونم این وضعیت و چجوری برای جیا توضیح بدم حالا چیکار کنم رفتم یه چندتا خوراکی گرفتم و رفتم کافه که قهوه بگیرم ولی آنقدر شلوغ بود که یه ساعت طول کشید رفتم که....
۳.۶k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.