*دردسر عشق🍷*
*دردسر عشق🍷*
پارت۱۰
موجود: اما...اما اونا الان پیش من نیستن
ا/ت: چی؟...پس کجان؟...نکنه فروختیشون؟؟؟
موجود: نه نه من فقط...فقط..
ا/ت: فقط چی؟
موجود: فقط دادم به یه دوستم امانت
ا/ت: تو چیزی رو پیش کسی امانت نمیزاری من خوب میشناسمت
موجود: حالا این بار گذاشتم😁
ا/ت: اگه اونا رو فروختی بگو
موجود: ن..نه
ا/ت: پس کجان؟؟
موجود: عم..فردا...فردا بیا سنگ هارو بهت میدم
ا/ت: من الان میخامم* با داد
موجود: آخه الان پیشم نیستن
ا/ت: زود باش بگو چیکارشون کردی؟*با داد
موجود: خب..آره ف..فروختمشتو
ا/ت: چه غلطی کردی احمق* با داد
موجود: بب..ببخشید...دوباره از اونا میگیرم میدم بهت
ا/ت: به کی دادی* این با داد نبود
موجود: به دختر ماه
شمشیر رو پایین آورد
ا/ت: چییییی...چرا به اون
مومود: خب اون پول زیادی بابت اون سنگ ها میداد
ا/ت: تو میدونی اون کیه؟
موجود: نه
ا/ت: چرا با کسی که نمیشناسی معامله میکنی
موجود: معامله معاملست نیازی به شناختن نداره
ا/ت: فکر کردی میتونی سنگ ها رو ازش بگیری؟
موجود: شاید...دختر خیلی آروم و خوشگلی بود🤤
ا/ت: ولی وحشیه
موجود: امکان نداره..اون خیلی مهربون بود..بنظرت با من ازدواج میکنه؟؟
ا/ت زد زیر خنده
ا/ت: ههههههه...اون با تو؟هههههه
موجود: مگه چیه؟
ا/ت: ههههه..هیچی..هههههههه
موجود: نمیدونی چجوری نگام میکرد 🤤
ا/ت: اون قدش دو برابر توعه
تازشم کسی به موجود ضعیفی مثل تو نگاه هم نمیکنه
موجود: من ضعیف نیستم
ا/ت: باشه بابا...حالا کی دادی
موجود: همین چن روز پیش
ا/ت: یعنی خبر شده که من آزاد شدم؟
موجود: شاید...خب من فردا میرم و سنگ هاتو میگیرم
ا/ت: تو نمیتونی خودم میرم
موجود: منو دست کم نگیر
ا/ت: آخه تو نمیتونی حتی یه دقیقه جلو اون دووم بیاری
موجود: من میتونم* اخم
ا/ت: خب باشه ببینیم کی میتونه سنگ ها رو بگیره
موجود: باشه😈
و ا/ت و بغیه از اونجا خارج شدن و به سمت شهر رفتن
وارد شهر شدن
ا/ت: ع اونجا رو* ذوق
جین: کجا رو؟
ا/ت: اون مرده که شیرینی میفروشه رو نگاه
یونگی: چیه عاشقش شدی؟* خنده
ا/ت: نه از اون شیرینی ها میخام
نامجون: باشه من میرم شیرینی بخرم
ا/ت: نمیخاد خودم میرم
نامجون: گم میشی من میرم
ا/ت: گفتم خودم میرم
نامجون: باشه منم باهات میام
ا/ت: باش
و رفتن سمت شیرینی فروشیه
ا/ت: از اون شیرینی ها میخام
فروشند: چند تا؟
ا/ت: هشت تا
نامجون: بغیه نمیخورن یکی بسه
ا/ت: اینا خیلی خوش مزه ان اونا هم میخورن
نامجون: فک نکنم...
فروشنده: بفرماید...نوش جونتون
ا/ت: ممنون
و رفتن به سمت بغیه و شیرینی ها رو داد به همه
یونگی: من نمیخورم
ا/ت: چرا
یونگی: دوس ندارم خیلی شیرینه
ا/ت: تو که هنوز نخوردی
یونگی: گازی به شیرینی زد و گفت: اوممم خوش مزه س
ا/ت: دیدی گفتم
به طرف قصر حرکت کردن و تو راه شیرینی هاشونم خوردن
وقتی به قصر رسیدن...
پارت۱۰
موجود: اما...اما اونا الان پیش من نیستن
ا/ت: چی؟...پس کجان؟...نکنه فروختیشون؟؟؟
موجود: نه نه من فقط...فقط..
ا/ت: فقط چی؟
موجود: فقط دادم به یه دوستم امانت
ا/ت: تو چیزی رو پیش کسی امانت نمیزاری من خوب میشناسمت
موجود: حالا این بار گذاشتم😁
ا/ت: اگه اونا رو فروختی بگو
موجود: ن..نه
ا/ت: پس کجان؟؟
موجود: عم..فردا...فردا بیا سنگ هارو بهت میدم
ا/ت: من الان میخامم* با داد
موجود: آخه الان پیشم نیستن
ا/ت: زود باش بگو چیکارشون کردی؟*با داد
موجود: خب..آره ف..فروختمشتو
ا/ت: چه غلطی کردی احمق* با داد
موجود: بب..ببخشید...دوباره از اونا میگیرم میدم بهت
ا/ت: به کی دادی* این با داد نبود
موجود: به دختر ماه
شمشیر رو پایین آورد
ا/ت: چییییی...چرا به اون
مومود: خب اون پول زیادی بابت اون سنگ ها میداد
ا/ت: تو میدونی اون کیه؟
موجود: نه
ا/ت: چرا با کسی که نمیشناسی معامله میکنی
موجود: معامله معاملست نیازی به شناختن نداره
ا/ت: فکر کردی میتونی سنگ ها رو ازش بگیری؟
موجود: شاید...دختر خیلی آروم و خوشگلی بود🤤
ا/ت: ولی وحشیه
موجود: امکان نداره..اون خیلی مهربون بود..بنظرت با من ازدواج میکنه؟؟
ا/ت زد زیر خنده
ا/ت: ههههههه...اون با تو؟هههههه
موجود: مگه چیه؟
ا/ت: ههههه..هیچی..هههههههه
موجود: نمیدونی چجوری نگام میکرد 🤤
ا/ت: اون قدش دو برابر توعه
تازشم کسی به موجود ضعیفی مثل تو نگاه هم نمیکنه
موجود: من ضعیف نیستم
ا/ت: باشه بابا...حالا کی دادی
موجود: همین چن روز پیش
ا/ت: یعنی خبر شده که من آزاد شدم؟
موجود: شاید...خب من فردا میرم و سنگ هاتو میگیرم
ا/ت: تو نمیتونی خودم میرم
موجود: منو دست کم نگیر
ا/ت: آخه تو نمیتونی حتی یه دقیقه جلو اون دووم بیاری
موجود: من میتونم* اخم
ا/ت: خب باشه ببینیم کی میتونه سنگ ها رو بگیره
موجود: باشه😈
و ا/ت و بغیه از اونجا خارج شدن و به سمت شهر رفتن
وارد شهر شدن
ا/ت: ع اونجا رو* ذوق
جین: کجا رو؟
ا/ت: اون مرده که شیرینی میفروشه رو نگاه
یونگی: چیه عاشقش شدی؟* خنده
ا/ت: نه از اون شیرینی ها میخام
نامجون: باشه من میرم شیرینی بخرم
ا/ت: نمیخاد خودم میرم
نامجون: گم میشی من میرم
ا/ت: گفتم خودم میرم
نامجون: باشه منم باهات میام
ا/ت: باش
و رفتن سمت شیرینی فروشیه
ا/ت: از اون شیرینی ها میخام
فروشند: چند تا؟
ا/ت: هشت تا
نامجون: بغیه نمیخورن یکی بسه
ا/ت: اینا خیلی خوش مزه ان اونا هم میخورن
نامجون: فک نکنم...
فروشنده: بفرماید...نوش جونتون
ا/ت: ممنون
و رفتن به سمت بغیه و شیرینی ها رو داد به همه
یونگی: من نمیخورم
ا/ت: چرا
یونگی: دوس ندارم خیلی شیرینه
ا/ت: تو که هنوز نخوردی
یونگی: گازی به شیرینی زد و گفت: اوممم خوش مزه س
ا/ت: دیدی گفتم
به طرف قصر حرکت کردن و تو راه شیرینی هاشونم خوردن
وقتی به قصر رسیدن...
۱۲.۸k
۲۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.