آشنای من
پارت شانزدهم
نگاه آدا از پنجره به صورت اندرو چرخید.
"از چی؟"
"این فالگیر...یه چیزایی گفت که..."
"بهتره به این چیزا اعتقاد نداشته باشی."
نگاه مرد نگران بود و تند تند پلک میزد.
"اون یه پیرزن کف بینِ.اول برای انجام دادن جریمه ی بازی جرئت یا حقیقت رفتم.اما بعد از اینکه درباره جولی بهم چیزی گفت و اتفاق افتاد،امسال هم به دیدنش رفتم."
"درباره جولی؟"
"گفت یه روز همینطور اتفاقی که به اینجا اومدی اتفاقی عاشق یه دختر مو بلوند میشی."
آدا ساکت ماند و به موهای جولی که حالا کمی بهم ریخته شده بودند،نگریست.
"و امسال وقتی کف دستم رو بهش نشون دادم و پرسیدم "امسال سال خوبیه؟" در جواب گفت... "
اندرو اب دهانش را قورت داد و دوباره ادامه داد:
"گفت قراره جنگ بشه و...من...من..."
به لکنت افتاده بود.
"و من با یک دوست به جنگ میرم."
آدا قطره ی اشکش را دید که قبل از ریختن ان را پاک کرد.
"من خیلی از جنگ میترسم خانم میشل.به خاطر همین از المان فرار کردم."
"اتفاقی نمیوفته اندرو...لطفا نگران نباش. اون پیرزن اگه یه چیزی رو درست گفته دلیل نمیشه هر چیزی رو که میگه درست باشه.سعی کن دیگه به اونجا نری.اون ها ادم رو دیوونه میکنن..."
اندرو بعد از شنیدن جمله ی اخر در حالیکه چشمانش هنوز یک حالت خاصی داشتند،خندید.
نگاه آدا از پنجره به صورت اندرو چرخید.
"از چی؟"
"این فالگیر...یه چیزایی گفت که..."
"بهتره به این چیزا اعتقاد نداشته باشی."
نگاه مرد نگران بود و تند تند پلک میزد.
"اون یه پیرزن کف بینِ.اول برای انجام دادن جریمه ی بازی جرئت یا حقیقت رفتم.اما بعد از اینکه درباره جولی بهم چیزی گفت و اتفاق افتاد،امسال هم به دیدنش رفتم."
"درباره جولی؟"
"گفت یه روز همینطور اتفاقی که به اینجا اومدی اتفاقی عاشق یه دختر مو بلوند میشی."
آدا ساکت ماند و به موهای جولی که حالا کمی بهم ریخته شده بودند،نگریست.
"و امسال وقتی کف دستم رو بهش نشون دادم و پرسیدم "امسال سال خوبیه؟" در جواب گفت... "
اندرو اب دهانش را قورت داد و دوباره ادامه داد:
"گفت قراره جنگ بشه و...من...من..."
به لکنت افتاده بود.
"و من با یک دوست به جنگ میرم."
آدا قطره ی اشکش را دید که قبل از ریختن ان را پاک کرد.
"من خیلی از جنگ میترسم خانم میشل.به خاطر همین از المان فرار کردم."
"اتفاقی نمیوفته اندرو...لطفا نگران نباش. اون پیرزن اگه یه چیزی رو درست گفته دلیل نمیشه هر چیزی رو که میگه درست باشه.سعی کن دیگه به اونجا نری.اون ها ادم رو دیوونه میکنن..."
اندرو بعد از شنیدن جمله ی اخر در حالیکه چشمانش هنوز یک حالت خاصی داشتند،خندید.
۶۵۷
۱۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.