part 165
#part_165
#فرار
صداشو نشنیدمکنجکاو شدمو رفتم تقریبا نزدیکشون که ارسلان منو دید و رو به اونا با لبخند گفت
- ایشونم نیکا هستن
اون دونفر برگشتن سمت من و برگشتنشون همانا و شوکه شدن منم همانا برای چند ثانیه احساس کردم خون به مغزم نرسید و به وضوح تنم یخ بست
رضا!!!؟؟؟اون اون اینجا چیکار میکنه ؟؟صورتش جدی بود بدون هیچ حسی اما ته چشمای خوشرنگش می شد
دلخوری رو دید نگامو ازش گرفتمو دوختم به کسی که کلی نگرانش بودم عسل لبخند تلخی زد
- سلام نیکا خانوم خوشبختم
هیچی نمیتونستم بگم چون به حد مرگ شوکه شده بودم اگه اونا اینجان پس یعنی یعنی همه جامو فهمیدن ؟جو سنگینی بود وبدتراز همه نگاه ارسلان بود که با شک و تعجب خیره شده بود به چهره شوکه ی من سریع به خودم اومدم و به زور چند قدم نزدیکشون شدم انگار به پام وزنه صد کیلویی وصل بود یه لبخند احمقانه و مصنوعی زدم
- سلام خوش اومدید
رضا فقط سرشو تکون داد و بعد یه سلام خشک و خالی نشست و عسلم اروم زیر لب تشکر کرد دلم از رضا گرفت یعنی اینقدر ازم دلخوره کسی که بعد رفتنش افسردگی گرفتم این پسر سرد اون رضای شر و شیطون من نیست این پسر داداشم نیست اره رضا خیلی وقت پیش رفت المان و الان چجوری میتونه برگشته باشه اونم صاف بیاد خونه ارسلان یهو تصویر مردی که تو کوچه ی عسل اینا دیدم اومد جلوی چشمم ماشین سفید جلوی در خونه عسل ایستاد پسر آشنا قرار کاری ارسلان و زود برگشتنش یعنی با رضا قرار کاری داشت یعنی اون پسر تو کوچه رضا بود اونی که عسل پشت تلفن میگفت برگشته رضا بود خدای من امکان نداره با صدای ارسلان به خودم اومدم
- خوش اومدید اقای فلاحی(میدونم برزگره ولی خو برا رمانه)
رضا لبخند محوی زد که شبیه پوزخند بود
- ممنونم معرفی نمیکنید ؟؟
بعدم با دست به من اشاره کرد
قشنگ احساس کردم قلبم اومد تو دهنم
#فرار
صداشو نشنیدمکنجکاو شدمو رفتم تقریبا نزدیکشون که ارسلان منو دید و رو به اونا با لبخند گفت
- ایشونم نیکا هستن
اون دونفر برگشتن سمت من و برگشتنشون همانا و شوکه شدن منم همانا برای چند ثانیه احساس کردم خون به مغزم نرسید و به وضوح تنم یخ بست
رضا!!!؟؟؟اون اون اینجا چیکار میکنه ؟؟صورتش جدی بود بدون هیچ حسی اما ته چشمای خوشرنگش می شد
دلخوری رو دید نگامو ازش گرفتمو دوختم به کسی که کلی نگرانش بودم عسل لبخند تلخی زد
- سلام نیکا خانوم خوشبختم
هیچی نمیتونستم بگم چون به حد مرگ شوکه شده بودم اگه اونا اینجان پس یعنی یعنی همه جامو فهمیدن ؟جو سنگینی بود وبدتراز همه نگاه ارسلان بود که با شک و تعجب خیره شده بود به چهره شوکه ی من سریع به خودم اومدم و به زور چند قدم نزدیکشون شدم انگار به پام وزنه صد کیلویی وصل بود یه لبخند احمقانه و مصنوعی زدم
- سلام خوش اومدید
رضا فقط سرشو تکون داد و بعد یه سلام خشک و خالی نشست و عسلم اروم زیر لب تشکر کرد دلم از رضا گرفت یعنی اینقدر ازم دلخوره کسی که بعد رفتنش افسردگی گرفتم این پسر سرد اون رضای شر و شیطون من نیست این پسر داداشم نیست اره رضا خیلی وقت پیش رفت المان و الان چجوری میتونه برگشته باشه اونم صاف بیاد خونه ارسلان یهو تصویر مردی که تو کوچه ی عسل اینا دیدم اومد جلوی چشمم ماشین سفید جلوی در خونه عسل ایستاد پسر آشنا قرار کاری ارسلان و زود برگشتنش یعنی با رضا قرار کاری داشت یعنی اون پسر تو کوچه رضا بود اونی که عسل پشت تلفن میگفت برگشته رضا بود خدای من امکان نداره با صدای ارسلان به خودم اومدم
- خوش اومدید اقای فلاحی(میدونم برزگره ولی خو برا رمانه)
رضا لبخند محوی زد که شبیه پوزخند بود
- ممنونم معرفی نمیکنید ؟؟
بعدم با دست به من اشاره کرد
قشنگ احساس کردم قلبم اومد تو دهنم
۱.۵k
۰۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.