وقتی افسرده بودی (چند پارتی )( درخواستی) part 1
بعد از مرگ مادرت خیلی داغون بودی
احساس میکردی بدون مامانت زندگیت بی معنه
خسته بودی از همه چی تمام چیزایی که داشتی رو از دست داده بودی
روی تخت دراز کشیده بودی و به سقف زل زده بودی در حالی که اشکات دونه دونه به صورتت بوسه میزدن
صدای باز شدن خونه اومد
که یاد تصمیمت افتاده بودی 《جدا شدن》
اشکاتو پاک کردی رفتی پایین
مثل همیشه جیمین با لبخندخیلی فشنگ از در اومد تو و وسایلی که دستش بود گذاشت کنار و اومد بغلت کرد
جیمین:صبح بخیر فرشته کوچولو
ا.ت:صبح بخیر....
خودشو ازت جدا کرد گفت :بگو ببینم صبحانه خوردی ؟
سرت رو با جواب نه تکون دادی
که سریع رفت سمت وسایلی که خریده بود
جیمین:تو برو یه اب به دست صورتت بزن بیا صبحونه بخور
بدون صحبتی به سمت دستشویی رفتی و کاراتو انجام دادی
و رفتی نشستی سر میزی که چیده بودش
با هم شروع کردین به خوردن
ولی تو فقط با غذات بازی بازی میکردی
سرت پایین بود که با صدا زدن اسمت سرت رو اوردی بالا با لقمه ای که گذاشت توی دهنت مواجه شدی
اون لقمه باعث شد کمی از مزه ی غذا باخبر شی
ا.ت:خوشمزست
جیمین:مگه میشه یه چیزی اقای پارک درست کنه بد مزه باشه؟
با حرفش لبخند بی روحی به لبت اومد
بعد از خوردن صبحانه جیمین رو کرد بهت و گفت
جیمین:خبب نظرت چیه بریم بیرون ؟
درسته اون تمام این کارا رو میکرد که تو یکم حالوهوات عوض شه
ا.ت:اره
جیمین :اول کجا بریم نظرت چیه بریم سینما؟
سری تکون دادی و با هم از خونه زدین بیرون بعد از اینکه فیلم تموم شد رفتید و زیر درخت های پر از شکوفه قدم زدن روی نیمکتی نشستید و به منظره ای که زیبایش قابل توصیف نبود نگاه میکردید
جیمین :ا.ت یه چند لحظه اینجا بمون من الان برمیگردم
بعد از باشه ای که گفتی رفت
(چند مین بعد)
سرت پایین بود که یه دسته گل رز قرمز جلوت ظاهر شد
از جات بلند شدی و بغلش کردی
ولی اون یه بغل ساده نبود شاید میشد اونو اخرین بغل حساب کرد
از بغلش اومدی بیرون
جیمین:خب نمیخوای این گل رو ازم قبول کنی ؟
بامکث طولانی گفتی :نه
با تعجب بهت نگاه کرد
سرت رو بالا اوردی توی چشمات اشک موج میزد
ا.ت:بیا بهم بزنیم ........انقدر سعی نکن خوشحالم کنی
ما به درد هم دیگه نمیخوریم متاسفم ولی تو میتونی با کس دیگه ای زندگی بهتری داشته باشی
جیمین: ا.ت ...معلوم هست داری چی می........
ا.ت:جیمین لطفا دیگه هر روز نیا خونم مواظبم نباش الانم نمیخوام دنبالم بیای اصلا دیگه نمیخوام ببینمت
بعد از تموم حرف هایی که زدی ازش دور شدی با هر قدمی که بر میداشتی اشکات بیشتر و بیشتر میشدن
وقتی که رسیدی خونه خونه برات جای تاریکی شده بود
حتی کسی هم که بهت امید میداد رو پس زدی
پاهات سست شدن و همون جا نشستی و زانو هاتو بغل کردی
《همچی دیگه تموم میشه و خاطره میشم》
...............
احساس میکردی بدون مامانت زندگیت بی معنه
خسته بودی از همه چی تمام چیزایی که داشتی رو از دست داده بودی
روی تخت دراز کشیده بودی و به سقف زل زده بودی در حالی که اشکات دونه دونه به صورتت بوسه میزدن
صدای باز شدن خونه اومد
که یاد تصمیمت افتاده بودی 《جدا شدن》
اشکاتو پاک کردی رفتی پایین
مثل همیشه جیمین با لبخندخیلی فشنگ از در اومد تو و وسایلی که دستش بود گذاشت کنار و اومد بغلت کرد
جیمین:صبح بخیر فرشته کوچولو
ا.ت:صبح بخیر....
خودشو ازت جدا کرد گفت :بگو ببینم صبحانه خوردی ؟
سرت رو با جواب نه تکون دادی
که سریع رفت سمت وسایلی که خریده بود
جیمین:تو برو یه اب به دست صورتت بزن بیا صبحونه بخور
بدون صحبتی به سمت دستشویی رفتی و کاراتو انجام دادی
و رفتی نشستی سر میزی که چیده بودش
با هم شروع کردین به خوردن
ولی تو فقط با غذات بازی بازی میکردی
سرت پایین بود که با صدا زدن اسمت سرت رو اوردی بالا با لقمه ای که گذاشت توی دهنت مواجه شدی
اون لقمه باعث شد کمی از مزه ی غذا باخبر شی
ا.ت:خوشمزست
جیمین:مگه میشه یه چیزی اقای پارک درست کنه بد مزه باشه؟
با حرفش لبخند بی روحی به لبت اومد
بعد از خوردن صبحانه جیمین رو کرد بهت و گفت
جیمین:خبب نظرت چیه بریم بیرون ؟
درسته اون تمام این کارا رو میکرد که تو یکم حالوهوات عوض شه
ا.ت:اره
جیمین :اول کجا بریم نظرت چیه بریم سینما؟
سری تکون دادی و با هم از خونه زدین بیرون بعد از اینکه فیلم تموم شد رفتید و زیر درخت های پر از شکوفه قدم زدن روی نیمکتی نشستید و به منظره ای که زیبایش قابل توصیف نبود نگاه میکردید
جیمین :ا.ت یه چند لحظه اینجا بمون من الان برمیگردم
بعد از باشه ای که گفتی رفت
(چند مین بعد)
سرت پایین بود که یه دسته گل رز قرمز جلوت ظاهر شد
از جات بلند شدی و بغلش کردی
ولی اون یه بغل ساده نبود شاید میشد اونو اخرین بغل حساب کرد
از بغلش اومدی بیرون
جیمین:خب نمیخوای این گل رو ازم قبول کنی ؟
بامکث طولانی گفتی :نه
با تعجب بهت نگاه کرد
سرت رو بالا اوردی توی چشمات اشک موج میزد
ا.ت:بیا بهم بزنیم ........انقدر سعی نکن خوشحالم کنی
ما به درد هم دیگه نمیخوریم متاسفم ولی تو میتونی با کس دیگه ای زندگی بهتری داشته باشی
جیمین: ا.ت ...معلوم هست داری چی می........
ا.ت:جیمین لطفا دیگه هر روز نیا خونم مواظبم نباش الانم نمیخوام دنبالم بیای اصلا دیگه نمیخوام ببینمت
بعد از تموم حرف هایی که زدی ازش دور شدی با هر قدمی که بر میداشتی اشکات بیشتر و بیشتر میشدن
وقتی که رسیدی خونه خونه برات جای تاریکی شده بود
حتی کسی هم که بهت امید میداد رو پس زدی
پاهات سست شدن و همون جا نشستی و زانو هاتو بغل کردی
《همچی دیگه تموم میشه و خاطره میشم》
...............
۱۱.۵k
۰۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.