(عشق سرد )پارت 8
اون داشت توی سرمم یه چیزی میریخت
که با صدای در آمبولی که داشت توی سرمم خالی میکرد رو انداخت سطل زباله
و نشست کنارم و دستم رو گرفت
جانگکوک:
رفتم توی اتاق ا.ت که دیدم یورا کنارش نشسته
و دستشو گرفته
گفتم:خب میبینم بلاخره باهم کنار اومدین
ا.ت:سریع دستمو از دستش کشیدم و با ترس گفتم:
جانگکوک اون توی سرمم یه چیزی ریخت (با ترس)
یورا:نه من اینکارو نکردم چی داری میگی اسکل شدی!!(درست نوشتم😅؟)
جانگکوک: فکرش رو میکردم که اینکارو بکنه برای اینکه یورا به من نزدیک نشه ولی کور خونده من هفت خط تر از این حرفام (توی دلش)
جانگکوک:
ا.ت یورا راست میگه دیگه داری مزخرف میگی
ا.ت:وقتی اینو گفت دیگه هیچی نگفتم و بغض کردم و سرم رو انداختم پایین
بعد از یک ساعت همراه جانگکوک و یورا رفتیم که سوار ماشین بشیم
یورا:
من جلو میشینم
ا.ت:نه ...من جلو میشینم
جانگکوک:بسته
ا.ت تو برو عقب یورا تو بیا جلو
ا.ت:
چرا من باید عقب بشینم؟؟(با بغض)
جانگکوک:
چون که یورا از تو بزرگ تره
ا.ت:رفتیم خونه
یورا یه شامی درست کرد که خیلی برای
تنفس بد بود و منم مجبور شدم بخورم
جانگکوک هم با اینکه میدونست نباید این غذا رو بخورم چیزی نگفت
جانگکوک:از یورا خداحافظی کردم و رفتم توی اتاق که دیدم
ا.ت داره گریه میکنه و پتو رو کشیده رو سرش
رفتم بغلش کردم و گفتم:
ا.ت چرا به من دروغ گفتی ؟؟
به خاطر اینکه یورا نزدیکم نیاد؟؟؟
حالا بیخیال منم تنبیهت کردم دیگه از این دروغ ها به من نگی
ا.ت:من...بهت...دروغ...نگفتم...(با سرفه)
جانگکوک:
سرفه میکرد براش دستمال آرودم
و برای یک ثانیه آمپولی که توی سطل زباله کنار تخت ا.ت بود اومد جلو چشمم
سریع پشتشو ماساژ دادم و گفتم:
ا.ت ؟؟حالت خوبه؟؟؟
که دستمالی که دستش بود .........
اگه ادامشو میخواین :
لایک:۸
دوستون دارم خوشحالم کنین 🥺😘🙏
که با صدای در آمبولی که داشت توی سرمم خالی میکرد رو انداخت سطل زباله
و نشست کنارم و دستم رو گرفت
جانگکوک:
رفتم توی اتاق ا.ت که دیدم یورا کنارش نشسته
و دستشو گرفته
گفتم:خب میبینم بلاخره باهم کنار اومدین
ا.ت:سریع دستمو از دستش کشیدم و با ترس گفتم:
جانگکوک اون توی سرمم یه چیزی ریخت (با ترس)
یورا:نه من اینکارو نکردم چی داری میگی اسکل شدی!!(درست نوشتم😅؟)
جانگکوک: فکرش رو میکردم که اینکارو بکنه برای اینکه یورا به من نزدیک نشه ولی کور خونده من هفت خط تر از این حرفام (توی دلش)
جانگکوک:
ا.ت یورا راست میگه دیگه داری مزخرف میگی
ا.ت:وقتی اینو گفت دیگه هیچی نگفتم و بغض کردم و سرم رو انداختم پایین
بعد از یک ساعت همراه جانگکوک و یورا رفتیم که سوار ماشین بشیم
یورا:
من جلو میشینم
ا.ت:نه ...من جلو میشینم
جانگکوک:بسته
ا.ت تو برو عقب یورا تو بیا جلو
ا.ت:
چرا من باید عقب بشینم؟؟(با بغض)
جانگکوک:
چون که یورا از تو بزرگ تره
ا.ت:رفتیم خونه
یورا یه شامی درست کرد که خیلی برای
تنفس بد بود و منم مجبور شدم بخورم
جانگکوک هم با اینکه میدونست نباید این غذا رو بخورم چیزی نگفت
جانگکوک:از یورا خداحافظی کردم و رفتم توی اتاق که دیدم
ا.ت داره گریه میکنه و پتو رو کشیده رو سرش
رفتم بغلش کردم و گفتم:
ا.ت چرا به من دروغ گفتی ؟؟
به خاطر اینکه یورا نزدیکم نیاد؟؟؟
حالا بیخیال منم تنبیهت کردم دیگه از این دروغ ها به من نگی
ا.ت:من...بهت...دروغ...نگفتم...(با سرفه)
جانگکوک:
سرفه میکرد براش دستمال آرودم
و برای یک ثانیه آمپولی که توی سطل زباله کنار تخت ا.ت بود اومد جلو چشمم
سریع پشتشو ماساژ دادم و گفتم:
ا.ت ؟؟حالت خوبه؟؟؟
که دستمالی که دستش بود .........
اگه ادامشو میخواین :
لایک:۸
دوستون دارم خوشحالم کنین 🥺😘🙏
۵.۵k
۳۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.