پروژه شکست خورده پارت 29 : لبخند از روی نگرانی
پروژه شکست خورده پارت 29 : لبخند از روی نگرانی
شدو 🖤❤️:
خورشید تازه داشت طلوع میکرد و هوا گرگ و میش بود .
پرتو های آفتاب جنگل رو که تا همین چند لحظه پیش تاریک بود روشن کردن .
النا _ خب دیگه ، بریم پایین ؟
_ بریم .
وقتی داشتیم از راه پله پایین میرفتیم سرم گیج رفت و تعادلم رو از دست دادم .
به نرده ها تکیه دادم .
النا _ شدو .... حالت خوبه ؟ چی شد ؟
_ خوبم .... چیزی نیست .
ولی یهو مثل اینکه بهم یه شک الکتریکی وارد شده باشه دنده هام درد گرفتن .
نزدیک بود بیوفتم که النا منو گرفت .
دستمو انداخت دور گردنش .
النا _ چیزی نیست . الان میبرمت تو اتاقت .
تو راهرو سونیک رو دیدیم .
سونیک با نگرانی _ شدز .... چی شده؟
النا _ باید ببریمش تو اتاق .
سونیک اومد و اون یکی دستم رو انداخت دور گردنش .
_ بچه ها گفتم که چیزیم....
ولی درد تو دنده هام نذاشت حرفمو تموم کنم .
النا _ آروم باش .
سونیک آروم منو گذاشت رو تختم .
سونیک _ استراحت کن شدز .
و بی اختیار خوابم برد .
سونیک 💙✨:
النا نشست کنار شدو رو تخت .
دستشو گذاشت رو پیشونی شدو .
النا _ تب نداره .
_ من مراقبش میمونم . هروقت بیدار شد خبرت میکنم .
النا _ چی ؟ تو ؟
_ آره . تو توی آیت چند وقت خیلی مراقبش بودی . علاوه بر شدو تو هم باید استراحت کنی . پس برو .
النا _ باشه . ولی وقتی بیدار شد صدام کن .
_ قول میدم .
النا لبخند زد و از اتاق بیرون رفت ولی توی اون لبخند پر از .... نگرانی بود .
النا 🤍🌼 :
از اتاق با تظاهر به اینکه نگران نیستم اومدم بیرون .
ولی فقط تظاهر میکردم .
خیلی نگران بودم .
اونقدری که قلبم به تپش افتاده بود .
وقتی رفتم سر میز صبحونه همه از نبود سونیک و شدو تعجب کردن .
سیلور _ آجی کوچولو .... داداش بزرگه کجاست ؟
_ حالش بد شد . سونیک مراقبشه .
و با ناامیدی به پایین نگاه کردم .
روژ دستشو گذاشت روی شونم .
روژ _ النا چیزی نمیشه . مطمئن باش . داریم درمورد شدو حرف میزنیم . اون خیلی قویتر از این حرفاس .
لبخند زدم ولی فقط برای اینکه بقیه رو آروم کنم .
خب .... چطور شده ؟
ادامه بدم ؟🥺
شدو 🖤❤️:
خورشید تازه داشت طلوع میکرد و هوا گرگ و میش بود .
پرتو های آفتاب جنگل رو که تا همین چند لحظه پیش تاریک بود روشن کردن .
النا _ خب دیگه ، بریم پایین ؟
_ بریم .
وقتی داشتیم از راه پله پایین میرفتیم سرم گیج رفت و تعادلم رو از دست دادم .
به نرده ها تکیه دادم .
النا _ شدو .... حالت خوبه ؟ چی شد ؟
_ خوبم .... چیزی نیست .
ولی یهو مثل اینکه بهم یه شک الکتریکی وارد شده باشه دنده هام درد گرفتن .
نزدیک بود بیوفتم که النا منو گرفت .
دستمو انداخت دور گردنش .
النا _ چیزی نیست . الان میبرمت تو اتاقت .
تو راهرو سونیک رو دیدیم .
سونیک با نگرانی _ شدز .... چی شده؟
النا _ باید ببریمش تو اتاق .
سونیک اومد و اون یکی دستم رو انداخت دور گردنش .
_ بچه ها گفتم که چیزیم....
ولی درد تو دنده هام نذاشت حرفمو تموم کنم .
النا _ آروم باش .
سونیک آروم منو گذاشت رو تختم .
سونیک _ استراحت کن شدز .
و بی اختیار خوابم برد .
سونیک 💙✨:
النا نشست کنار شدو رو تخت .
دستشو گذاشت رو پیشونی شدو .
النا _ تب نداره .
_ من مراقبش میمونم . هروقت بیدار شد خبرت میکنم .
النا _ چی ؟ تو ؟
_ آره . تو توی آیت چند وقت خیلی مراقبش بودی . علاوه بر شدو تو هم باید استراحت کنی . پس برو .
النا _ باشه . ولی وقتی بیدار شد صدام کن .
_ قول میدم .
النا لبخند زد و از اتاق بیرون رفت ولی توی اون لبخند پر از .... نگرانی بود .
النا 🤍🌼 :
از اتاق با تظاهر به اینکه نگران نیستم اومدم بیرون .
ولی فقط تظاهر میکردم .
خیلی نگران بودم .
اونقدری که قلبم به تپش افتاده بود .
وقتی رفتم سر میز صبحونه همه از نبود سونیک و شدو تعجب کردن .
سیلور _ آجی کوچولو .... داداش بزرگه کجاست ؟
_ حالش بد شد . سونیک مراقبشه .
و با ناامیدی به پایین نگاه کردم .
روژ دستشو گذاشت روی شونم .
روژ _ النا چیزی نمیشه . مطمئن باش . داریم درمورد شدو حرف میزنیم . اون خیلی قویتر از این حرفاس .
لبخند زدم ولی فقط برای اینکه بقیه رو آروم کنم .
خب .... چطور شده ؟
ادامه بدم ؟🥺
۲.۷k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.