P4
کوک:خب رسیدیم
جلوی ی عمارت بزرگ بودیم خیلی قشنگ بود انگار از توی قصه ها امده بیرون
کوک:نمیخوای پیاده شی
از ماشین پیاده شدم
یونجی:ایجا خونه کیه
کوک:ما
یونجی:ینی چی
کوک:اینجا زندگی میکنیم
یونجی:واقعا
کوک:اره خب بریم تو
یونجی:بریم
کوک:بیا تو در خونه رو باز کن
در رو باز کردم رفتیم تو داخل خونه از بیرونش قشنگ تر بود
کوک:خب خونه رو بگردیم
کل خونه رو گشتیم تک تک اتاق هاش رو نگا کردیم کوک در ی اتاق رو باز کرد
کوک:خب ایجا اتاق ماست
یونجی:وای ایجا خیلی قشنگه
رفتم توی بالکن چشام رو بستم صدای بسته شدن در امد خاستم بر گردم ک کوک من از بشت بغل کرد و گردنم رو بوسید برگشتم سمتش لباشو رو لبام گذاشت و مک عمیقی زد منم همراهیش میکردم همین طور ک همو میبوسیدیم من ب ی دیوار چسبوند دستش سمت کراواتم رفت و بازش کرد و یکم ازم فاصله گرفت
کوک:میخوام امروز مال من بشی لی یونجی
یونجی:کوک داری چیکار میکنی
کوک:میخوام تموم تنت همه چیزت مال من باشه
یونجی:کوک من هنوز شونزده سالمه
کوک:ک چی
یونجی:من نمیخوام
کوک:من نگفتم میخوای یا ن
ناخودآگاه از چشمم یه اشک ریخت و هولش دادم عقب و خواستم در رو باز کنم اما در قفل بود
یونجی:کلید این کجاست عوضی(داد)
کوک:نمیدونم(نیشخند)
همین طور میومد سمتم پام گیر کرد و افتادم روی تخت اونم روم خیمه زد
یونجی:لطفا این کار رو نکن (گریه)
اون بی توجه ب حرفام کرشو ادامه میداد
(بقیش باخودتتون)
جلوی ی عمارت بزرگ بودیم خیلی قشنگ بود انگار از توی قصه ها امده بیرون
کوک:نمیخوای پیاده شی
از ماشین پیاده شدم
یونجی:ایجا خونه کیه
کوک:ما
یونجی:ینی چی
کوک:اینجا زندگی میکنیم
یونجی:واقعا
کوک:اره خب بریم تو
یونجی:بریم
کوک:بیا تو در خونه رو باز کن
در رو باز کردم رفتیم تو داخل خونه از بیرونش قشنگ تر بود
کوک:خب خونه رو بگردیم
کل خونه رو گشتیم تک تک اتاق هاش رو نگا کردیم کوک در ی اتاق رو باز کرد
کوک:خب ایجا اتاق ماست
یونجی:وای ایجا خیلی قشنگه
رفتم توی بالکن چشام رو بستم صدای بسته شدن در امد خاستم بر گردم ک کوک من از بشت بغل کرد و گردنم رو بوسید برگشتم سمتش لباشو رو لبام گذاشت و مک عمیقی زد منم همراهیش میکردم همین طور ک همو میبوسیدیم من ب ی دیوار چسبوند دستش سمت کراواتم رفت و بازش کرد و یکم ازم فاصله گرفت
کوک:میخوام امروز مال من بشی لی یونجی
یونجی:کوک داری چیکار میکنی
کوک:میخوام تموم تنت همه چیزت مال من باشه
یونجی:کوک من هنوز شونزده سالمه
کوک:ک چی
یونجی:من نمیخوام
کوک:من نگفتم میخوای یا ن
ناخودآگاه از چشمم یه اشک ریخت و هولش دادم عقب و خواستم در رو باز کنم اما در قفل بود
یونجی:کلید این کجاست عوضی(داد)
کوک:نمیدونم(نیشخند)
همین طور میومد سمتم پام گیر کرد و افتادم روی تخت اونم روم خیمه زد
یونجی:لطفا این کار رو نکن (گریه)
اون بی توجه ب حرفام کرشو ادامه میداد
(بقیش باخودتتون)
۴.۴k
۱۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.