گس لایتر/پارت ۲۶۱
فقط چراغ اتاق بایول مونده بود که اونم خاموش شد...
بعد از تاریک شدن عمارت ۵ دقیقه تایم گرفت و بعدش دست به کار شد...
درست مثل دفعه ی قبل وارد عمارت شد... با این تفاوت که بجای آشپزخونه در بزرگ اتاق طبقه ی همکف رو باز کرد و وارد خونه شد...
بی صدا و به نرمی قدم برمیداشت... احساسی که امشب داشت متفاوت بود...
هیچوقت اینطور تپش قلب خودش رو حس نکرده بود... دفعه ی قبل فرق داشت...
فقط با یه اتاق خالی روبرو بود ولی حالا نه!
حالا بایول بود!... توی تختش!...
درست مثل زیبای خفته!...
با هر قدمی که جلوتر میرفت اضطرابش بیشتر میشد...
به آرومی اطرافش رو نگاه کرد و دسته ی در رو پایین کشید و در باز شد...
پوتینای مشکی ساق بلندش از خودشون صدایی نداشتن... پس به راحتی جلو میرفت...
با اینکه بایول رو بیهوش تصور میکرد ولی بازهم احتیاط میکرد....
نزدیک تختش که رسید از حرکت ایستاد...
ایستاده بایول رو نگاه میکرد... جسم ظریفش رو حتی زیر پتو هم میشد به راحتی دید... پوست سفیدش توی تاریکی دیده میشد که میدرخشید...
مدتها میشد که اینطوری در آرامش نمیدیدش.... اتاق اونقدر ساکت بود که صدای نفسای عمیق بایول بلندترین صدایی بود که شنیده میشد....
هنوزم دوست داشت توی همین حالت بهش نگاه کنه... اما محدودیت زمانی که داشت این اجازه رو بهش نمیداد!...
کنارش نشست... بغضی وجودش رو فرا گرفته بود... اما میتونست کنترلش کنه...
آروم دستشو بالا آورد و نزدیک صورتش برد... تار موهایی که توی صورتش ریخته بود رو کنار زد...
دستش که ابریشم موهاشو لمس کرد رو برگردوند و مشت کرد... باورش نمیشد بعد از مدتها میتونست لمسش کنه...
آروم سرشو پایین آورد و توی گردنش برد...
عمیق بو کشید... این بار بوی تن خودش رو حس کرد...
بعد از چند ثانیه دوباره سر جای خودش برگشت...
با تصور اینکه حرفاش شنیده نمیشه آروم لب زد....
-دلم خیلی تنگ شده...
آب دهنشو قورت داد و چشماشو روی هم فشار داد...
-خیلی دارم جلوی خودمو میگیرم که توی بغلم نگیرمت... میدونم اگه بیدار بودی حتما عصبانی میشدی!...
از بالا به صورتش نگاه کرد...
به آرومی پتو رو از روش کنار زد و دوباره روش خم شد... بوسه ی کوتاهی روی لبش زد و سریع عقب برگشت...
-منو ببخش!...
دستشو روی تنش کشید انگار که تشنه ی لمسش بود... چشماشو بسته بود و به آرومی تن لطیفشو نوازش میکرد... اما موقع موقع لمس پستی بلندی های تنش متوجه چیزی شد!... برای اینکه خیلی زود به خودش ثابت کنه فکری که به ذهنش اومده اشتباهه لباسشو بالا داد و نگاهش کرد...
شکمش بالا اومده بود!!!...
به طرز عجیبی شوکه شد!...
این چه معنی ای داشت!!!!!!!....
حیرت زده شده بود ولی توی اون لحظه کاری ازش ساخته نبود...
بلند شد و از شدت شوکی که بهش وارد شده بود زمان و مکانی که توش حضور داشت رو فراموش کرد...
توی این وضعیت فقط نیاز داشت که از اونجا خارج بشه تا کمی اکسیژن تازه تنفس کنه... اونطوری شاید ذهنش باز میشد و میتونست فکر کنه...
************
جونگکوک که رفت از جاش بلند شد... حرفایی که شنیده بود رو نمیتونست باور کنه... حتی به ذهنش خطور هم نمیکرد که جونگکوک فقط بخاطر دلتنگیش ریسک کنه و به عمارتشون بیاد... فکر میکرد میخواد دردسر درست کنه و بهتره در لحظه مچش رو بگیره... اما برخلاف افکارش چیزی اتفاق افتاد که غافلگیرش کرد...
ترس به جونش افتاده بود... جونگکوک بارداریش رو متوجه شد! و حالا باید منتظر عواقبش میموند... اگر یک درصد احتمال میداد که هدف جونگکوک نزدیک شدن به خودشه هرگز تن به چنین اشتباهی نمیداد!...
هنوزم جملاتی که جونگکوک گفته بود توی سرش تکرار میشد...
شنیدن اون احساسات از زبون جونگکوک به قدری براش عجیب بود که مسئله ی بارداریش رو کم اهمیت میگرفت...
تصورش این بود که اگر خودش رو به بیهوشی نمیزد هیچوقت اون حرفا رو از زبونش نمیشنید!... چیزی که متعجبش کرده بود این بود که آیا اون حرفا واقعی بود؟
ولی جونگکوک احساساتشو عمیقا بیان کرده بود چون تصور میکرد که بایول نمیشنوه!...
***********
پشت فرمون بود... مضطرب و عصبی...
غرق تردید و افکاری که افسارگسیخته به ذهنش هجوم میاوردن...
دندوناشو روی هم فشار میداد و با خشم جمله ای از بین لبهاش بیرون اومد...
"مگه تست بارداریت منفی نشد!!!... مگه توی دادگاه نشون ندادیش!!!!"
اتفاقاتی که شب افتاده بود توی روز به خوبی نتیجش نمایان میشد...
بعد از تاریک شدن عمارت ۵ دقیقه تایم گرفت و بعدش دست به کار شد...
درست مثل دفعه ی قبل وارد عمارت شد... با این تفاوت که بجای آشپزخونه در بزرگ اتاق طبقه ی همکف رو باز کرد و وارد خونه شد...
بی صدا و به نرمی قدم برمیداشت... احساسی که امشب داشت متفاوت بود...
هیچوقت اینطور تپش قلب خودش رو حس نکرده بود... دفعه ی قبل فرق داشت...
فقط با یه اتاق خالی روبرو بود ولی حالا نه!
حالا بایول بود!... توی تختش!...
درست مثل زیبای خفته!...
با هر قدمی که جلوتر میرفت اضطرابش بیشتر میشد...
به آرومی اطرافش رو نگاه کرد و دسته ی در رو پایین کشید و در باز شد...
پوتینای مشکی ساق بلندش از خودشون صدایی نداشتن... پس به راحتی جلو میرفت...
با اینکه بایول رو بیهوش تصور میکرد ولی بازهم احتیاط میکرد....
نزدیک تختش که رسید از حرکت ایستاد...
ایستاده بایول رو نگاه میکرد... جسم ظریفش رو حتی زیر پتو هم میشد به راحتی دید... پوست سفیدش توی تاریکی دیده میشد که میدرخشید...
مدتها میشد که اینطوری در آرامش نمیدیدش.... اتاق اونقدر ساکت بود که صدای نفسای عمیق بایول بلندترین صدایی بود که شنیده میشد....
هنوزم دوست داشت توی همین حالت بهش نگاه کنه... اما محدودیت زمانی که داشت این اجازه رو بهش نمیداد!...
کنارش نشست... بغضی وجودش رو فرا گرفته بود... اما میتونست کنترلش کنه...
آروم دستشو بالا آورد و نزدیک صورتش برد... تار موهایی که توی صورتش ریخته بود رو کنار زد...
دستش که ابریشم موهاشو لمس کرد رو برگردوند و مشت کرد... باورش نمیشد بعد از مدتها میتونست لمسش کنه...
آروم سرشو پایین آورد و توی گردنش برد...
عمیق بو کشید... این بار بوی تن خودش رو حس کرد...
بعد از چند ثانیه دوباره سر جای خودش برگشت...
با تصور اینکه حرفاش شنیده نمیشه آروم لب زد....
-دلم خیلی تنگ شده...
آب دهنشو قورت داد و چشماشو روی هم فشار داد...
-خیلی دارم جلوی خودمو میگیرم که توی بغلم نگیرمت... میدونم اگه بیدار بودی حتما عصبانی میشدی!...
از بالا به صورتش نگاه کرد...
به آرومی پتو رو از روش کنار زد و دوباره روش خم شد... بوسه ی کوتاهی روی لبش زد و سریع عقب برگشت...
-منو ببخش!...
دستشو روی تنش کشید انگار که تشنه ی لمسش بود... چشماشو بسته بود و به آرومی تن لطیفشو نوازش میکرد... اما موقع موقع لمس پستی بلندی های تنش متوجه چیزی شد!... برای اینکه خیلی زود به خودش ثابت کنه فکری که به ذهنش اومده اشتباهه لباسشو بالا داد و نگاهش کرد...
شکمش بالا اومده بود!!!...
به طرز عجیبی شوکه شد!...
این چه معنی ای داشت!!!!!!!....
حیرت زده شده بود ولی توی اون لحظه کاری ازش ساخته نبود...
بلند شد و از شدت شوکی که بهش وارد شده بود زمان و مکانی که توش حضور داشت رو فراموش کرد...
توی این وضعیت فقط نیاز داشت که از اونجا خارج بشه تا کمی اکسیژن تازه تنفس کنه... اونطوری شاید ذهنش باز میشد و میتونست فکر کنه...
************
جونگکوک که رفت از جاش بلند شد... حرفایی که شنیده بود رو نمیتونست باور کنه... حتی به ذهنش خطور هم نمیکرد که جونگکوک فقط بخاطر دلتنگیش ریسک کنه و به عمارتشون بیاد... فکر میکرد میخواد دردسر درست کنه و بهتره در لحظه مچش رو بگیره... اما برخلاف افکارش چیزی اتفاق افتاد که غافلگیرش کرد...
ترس به جونش افتاده بود... جونگکوک بارداریش رو متوجه شد! و حالا باید منتظر عواقبش میموند... اگر یک درصد احتمال میداد که هدف جونگکوک نزدیک شدن به خودشه هرگز تن به چنین اشتباهی نمیداد!...
هنوزم جملاتی که جونگکوک گفته بود توی سرش تکرار میشد...
شنیدن اون احساسات از زبون جونگکوک به قدری براش عجیب بود که مسئله ی بارداریش رو کم اهمیت میگرفت...
تصورش این بود که اگر خودش رو به بیهوشی نمیزد هیچوقت اون حرفا رو از زبونش نمیشنید!... چیزی که متعجبش کرده بود این بود که آیا اون حرفا واقعی بود؟
ولی جونگکوک احساساتشو عمیقا بیان کرده بود چون تصور میکرد که بایول نمیشنوه!...
***********
پشت فرمون بود... مضطرب و عصبی...
غرق تردید و افکاری که افسارگسیخته به ذهنش هجوم میاوردن...
دندوناشو روی هم فشار میداد و با خشم جمله ای از بین لبهاش بیرون اومد...
"مگه تست بارداریت منفی نشد!!!... مگه توی دادگاه نشون ندادیش!!!!"
اتفاقاتی که شب افتاده بود توی روز به خوبی نتیجش نمایان میشد...
۳۷.۵k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.