مافیای من. پارت ۸. پارت اخر
#مافیای _من
پارت آخر
من رو از آغوشش کشید بیرون و بوسه ای به لب هام زد و گفت :
لطفا دیگه نگران چیزی نباش حالا هم لباست رو بپوش بیا بریم پایین میز شام رو آماده کردن
ا.ت:باشه
و بعد یونگی از اتاق رفت بیرون من هم لباس هام رو عوض کردم و بعد از 30مین رفتم پایین دیدم یونگی سر میز نشسته
یونگی:بیا بشین
ا.ت:اومدم
و بعد رفتم نشستم و در حال شام خوردن بودیم که دیدم يونگي یک جعبه از جیبش در آورد بازش کرد و گذاشت جلوم
یونگی:ا.ت مری می؟(با من ازدواج میکنی)
قول میدم اگه قبول کنی هیچ وقت پشیمونت نکنم از این که انتخابم کردی و همیشه مثل الان ازت مراقبت میکنم قول میدم
ا.ت:یو...یونگی تو هیلی خوبییییی(با ذوق و کیوت) معلومه نامپیون(نامپیون یعنی شوهر)
و بعد یونگی بلند میشه حلقه رو میندازه دست ا.ت و بغلش میکنه
4 سال بعد:*
در حال حاضر یونگی ا.ت مثل روز اول همدیگر رو دوست دارن و یونگی هم همیشه مواظب ا.ت هست البته بگذریم از این موضوع :اونا الان یک پسر 3 ساله دارن
ویو ا.ت
رفتم دیدم سوجون تفنگ یونگی رو برداشته داد زدم و گفتم
یونگیااااا بیا این تفنگت رو از این بچه بگیر
یونگی اومد و دید سوجون تفنگ دستشه
یونگی:ببین بابایی اون خطر ناکه پسرم اونو بده من برات یک عالمه خوراکی میخرم ماشه رو نکشی یااا بابا بدبخت میشیم باشه
و همچنان سوجون تفنگ رو ول نکرده بود و دنبال ا.ت و یونگی می دوید
موقعیت ا.ت و یونگی:
《الفراررر🏇》
پایان...👑
پارت آخر
من رو از آغوشش کشید بیرون و بوسه ای به لب هام زد و گفت :
لطفا دیگه نگران چیزی نباش حالا هم لباست رو بپوش بیا بریم پایین میز شام رو آماده کردن
ا.ت:باشه
و بعد یونگی از اتاق رفت بیرون من هم لباس هام رو عوض کردم و بعد از 30مین رفتم پایین دیدم یونگی سر میز نشسته
یونگی:بیا بشین
ا.ت:اومدم
و بعد رفتم نشستم و در حال شام خوردن بودیم که دیدم يونگي یک جعبه از جیبش در آورد بازش کرد و گذاشت جلوم
یونگی:ا.ت مری می؟(با من ازدواج میکنی)
قول میدم اگه قبول کنی هیچ وقت پشیمونت نکنم از این که انتخابم کردی و همیشه مثل الان ازت مراقبت میکنم قول میدم
ا.ت:یو...یونگی تو هیلی خوبییییی(با ذوق و کیوت) معلومه نامپیون(نامپیون یعنی شوهر)
و بعد یونگی بلند میشه حلقه رو میندازه دست ا.ت و بغلش میکنه
4 سال بعد:*
در حال حاضر یونگی ا.ت مثل روز اول همدیگر رو دوست دارن و یونگی هم همیشه مواظب ا.ت هست البته بگذریم از این موضوع :اونا الان یک پسر 3 ساله دارن
ویو ا.ت
رفتم دیدم سوجون تفنگ یونگی رو برداشته داد زدم و گفتم
یونگیااااا بیا این تفنگت رو از این بچه بگیر
یونگی اومد و دید سوجون تفنگ دستشه
یونگی:ببین بابایی اون خطر ناکه پسرم اونو بده من برات یک عالمه خوراکی میخرم ماشه رو نکشی یااا بابا بدبخت میشیم باشه
و همچنان سوجون تفنگ رو ول نکرده بود و دنبال ا.ت و یونگی می دوید
موقعیت ا.ت و یونگی:
《الفراررر🏇》
پایان...👑
۴.۳k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.