فیک جیمین ( کیوت و خشن ) پارت ۲۰
از زبان سویونگ
منم رفتم روی تخت نشستم چمدونم رو جمع کردم بدون هیچ حرفی نشسته بودیم و چمدون هامون رو جمع میکردیم کارم تموم شد بلند شدم گفتم : شب بخیر و یادت نره فردا ساعت ۸ باید بریم فرودگاه گفت : باشه شب تو هم بخیر
امشب قرار شد منو مینا بریم اتاق لیا و جونگ کوک بجاش جونگ کوک و تهیونگ برن اتاق منو جیمین .
رفتم اتاق لیا مینا هم نشسته بود روی تخت مینا هم روی زمین گفتم : خیلی غمگینم لیا گفت : چرا ؟ مینا گفت : صبر کن فهمیدم چرا چون قراره وقتی برگشتیم تو و جیمین از هم جدا بشین
لیا گفت : سویونگ تو که رقیب جیمین بودی چیشد حالا عاشق اون پسره سرده خشن که اون همه بلا سرت آورد شدی ، گفتم : خب منم آدمم دیگه منم میتونم عاشق بشم 🥺💔
لیا و مینا بغلم کردن منم محکم توی بغلشون گریه میکردم
( فردا صبح )
همگی آماده رفتن بودیم داشتیم میرفتیم سواره تاکسی بشیم بریم فرودگاه که احساس کردم یکی پشتمون هست و داره تعقیبمون میکنه اولش تعجب کردم ولی بعدش که پشتمه نگاه کردم کسی نبود ای بابا حتما توهُم زدم بیخیال
سواره تاکسی شدیم و رفتیم فرودگاه اونجا هم سواره هواپیما شدیم بالاخره رسیدیم کره
مامان و بابام با مامان و بابای جیمین اومده بودن استقبالمون گفتم : من میرم خونه خودمون جیمین گفت : وسایلت هات خونه ماست پس نمیشه گفتم : میشههههه اصلا به تو چه گفت : سویونگ بازم شروع نکن گفتم با من میای خونه
منم کم نیاوردم و گفتم : من با تو نمیام خونه تو میرم خونه خودم
مامانم نزاشت دیگه ادامه بدیم و گفت : سویونگ و جیمین بس کنین پیگه عه انگار بچه هستین سویونگ تو هم میری خونه خودت با شوهرت گفتم : هع شوهر کدوم شوهر ما فقط روی برگه باهم زن و شوهریم وگرنه هیچ چیزی بین ما نیست البته من نه اون
راهم و گرفتم و رفتم سواره تاکسی شدم رفتم خونمون یعنی خونه بابام رفتم طبقه بالا وسایلم رو گذاشتم توی اتاقم رفتم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون یه پیراهن بلند سفید پوشیدم موهامم باز کردم خیلی خسته بودم انگار چند سال بود نخوابیده بودم
رفتم روی تختم وقتی یاده اینکه قراره از جیمین جدا بشم میوفتم دیوونه میشم اوفففف نمیدونم چیکار کنم خستمه
همینطوری فکر میکردم که خوابم برد وقتی بیدار شدم یه سرو صدایی از پایین میومد
رفتم ببینم چخبره مامان و بابا بودن داشتن سره لباس پوشیدن باهم دعوا میکردن گفتم : چیشده مامانم تا منو دید گفت : عه بیدار شدی راستش امشب جشن یکی از شرکت های شریکمون هست که مامان و بابای جیمین هم قراره حضور پیدا کنن نمیخوام جلوی اونا کم بیارم گفتم : اوووو 😁 لباستون که خوبه بابام گفت : نه یکم بازه
گفتم: آخه کجای این بازه بالاخره بعده کلی بحث بابام راضی کردم
مامانم گفت : عاا راستی سویونگ امشب نباید خونه بمونی گفتم : چرا اونوقت...
منم رفتم روی تخت نشستم چمدونم رو جمع کردم بدون هیچ حرفی نشسته بودیم و چمدون هامون رو جمع میکردیم کارم تموم شد بلند شدم گفتم : شب بخیر و یادت نره فردا ساعت ۸ باید بریم فرودگاه گفت : باشه شب تو هم بخیر
امشب قرار شد منو مینا بریم اتاق لیا و جونگ کوک بجاش جونگ کوک و تهیونگ برن اتاق منو جیمین .
رفتم اتاق لیا مینا هم نشسته بود روی تخت مینا هم روی زمین گفتم : خیلی غمگینم لیا گفت : چرا ؟ مینا گفت : صبر کن فهمیدم چرا چون قراره وقتی برگشتیم تو و جیمین از هم جدا بشین
لیا گفت : سویونگ تو که رقیب جیمین بودی چیشد حالا عاشق اون پسره سرده خشن که اون همه بلا سرت آورد شدی ، گفتم : خب منم آدمم دیگه منم میتونم عاشق بشم 🥺💔
لیا و مینا بغلم کردن منم محکم توی بغلشون گریه میکردم
( فردا صبح )
همگی آماده رفتن بودیم داشتیم میرفتیم سواره تاکسی بشیم بریم فرودگاه که احساس کردم یکی پشتمون هست و داره تعقیبمون میکنه اولش تعجب کردم ولی بعدش که پشتمه نگاه کردم کسی نبود ای بابا حتما توهُم زدم بیخیال
سواره تاکسی شدیم و رفتیم فرودگاه اونجا هم سواره هواپیما شدیم بالاخره رسیدیم کره
مامان و بابام با مامان و بابای جیمین اومده بودن استقبالمون گفتم : من میرم خونه خودمون جیمین گفت : وسایلت هات خونه ماست پس نمیشه گفتم : میشههههه اصلا به تو چه گفت : سویونگ بازم شروع نکن گفتم با من میای خونه
منم کم نیاوردم و گفتم : من با تو نمیام خونه تو میرم خونه خودم
مامانم نزاشت دیگه ادامه بدیم و گفت : سویونگ و جیمین بس کنین پیگه عه انگار بچه هستین سویونگ تو هم میری خونه خودت با شوهرت گفتم : هع شوهر کدوم شوهر ما فقط روی برگه باهم زن و شوهریم وگرنه هیچ چیزی بین ما نیست البته من نه اون
راهم و گرفتم و رفتم سواره تاکسی شدم رفتم خونمون یعنی خونه بابام رفتم طبقه بالا وسایلم رو گذاشتم توی اتاقم رفتم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون یه پیراهن بلند سفید پوشیدم موهامم باز کردم خیلی خسته بودم انگار چند سال بود نخوابیده بودم
رفتم روی تختم وقتی یاده اینکه قراره از جیمین جدا بشم میوفتم دیوونه میشم اوفففف نمیدونم چیکار کنم خستمه
همینطوری فکر میکردم که خوابم برد وقتی بیدار شدم یه سرو صدایی از پایین میومد
رفتم ببینم چخبره مامان و بابا بودن داشتن سره لباس پوشیدن باهم دعوا میکردن گفتم : چیشده مامانم تا منو دید گفت : عه بیدار شدی راستش امشب جشن یکی از شرکت های شریکمون هست که مامان و بابای جیمین هم قراره حضور پیدا کنن نمیخوام جلوی اونا کم بیارم گفتم : اوووو 😁 لباستون که خوبه بابام گفت : نه یکم بازه
گفتم: آخه کجای این بازه بالاخره بعده کلی بحث بابام راضی کردم
مامانم گفت : عاا راستی سویونگ امشب نباید خونه بمونی گفتم : چرا اونوقت...
۱۲۳.۵k
۲۱ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.