Cookie ct : کوکی شُکلاتیم🍫🌙
Cookie ct : کوکیشُکلاتیم🍫🌙
از قبرستون امدیم رسیدیم خونه ک دیدیم در واحدمون بازه
دریا: در چرا بازه؟
امیر:نمدونم شاید یادمون رفته ببندین
دریا: من اخرین نفر امدم اصلا یادمه خودم بستم
امیر: نکنه دزد امده
امیر نزدیک رفت ک دستشو گرفتم
دریا: زنگ بزن به پلیس
امیر: چی زنگ بزنم به پلیس من برم میرم داخل اگر چیزی نبود صدات میزنم
دریا:من ترو تنها نمزارن دوتایی میریم
دستشو گرفتم وارد خونه شدیم اول امیر رفت و تا من رفتم برق هاروشن شد و صدرا کمند و بقیه دوست هامون امدن دست مبینا کیک بود
همه: تولدت مبارکککککککک تولدت مبارککک
امیر کیک از مبینا گرفت و امد روبروم
امیر: تولدت مبارک عشقم
دریا:اخه من فداتون نشم
امیر بغل کردم
همه: بیا شمع هارو فوت کن ک صد سال زنده باشی بیا شمع ها رو فوت کن
دریا: خب من قبل اینک بخوام شمع هارو فوت کنم میخوام ازتون تشکر کنم تو این چند سال ک کامیار از پیشم رفت کنارم بودید ارومم کردید نذاشتین احساس تنهایی کنم و مرسی ک الانم کنارمین و ارزو من اینه ک هممون همیشه کنار هم باشیم
شمع هارو فوت کردم ک امیر لبامو بوسیدد
همه: اوووووو
مبینا:۲۲ سالگیتتتتتتت مبارککک
دریا: حالا باید میگفتی؟
مبینا: دوست داشتم
همه شروع کردن به خندیدن،منم رفتم لباس هامو عوض کردم و امدم جای بچه ها
مبینا: خب نوبت کادوهایی،اولین کادو مال اقایش امیر
کادو امیر اورد بالا
مبینا:یک کلید خونه؟
امیر:من یک خونه تو یکجا دیگ برای عشقم خریدم اینم کلیدش
دریا:واقعا میگی؟
امیر:اره قربونت برم با اینک چیز ناچیزه ولی دیگ
پریدم تو بغلش
دریا:تو برام یک شاخه گل میگرفتی کافی بود
دیگ همه کادو هارو نشون دادن نشسته بودیم امیر با دوست هاش حرف میزد منم یک گوشه نشسته بود سرم تو گوشی بود ک اوردم بالا دیدم کمند دلسا کامیار جای اشپزخونه وایستادن و با خوشحالی بهم نگاه میکنند اشک تو چشم هام جمع شده بود و با لبخند بهشون نگاهی انداختم
امیر:نفسم داری به چی نگاه میکنی
رومو کردم طرف امیر
دریا:هیچی عزیزم
به طرف اشپزخونه نگاه کردم دیدم کسی نیست
(بعد مهمونی)
لباس هامو عوض کردم دیدم امیر داره با گوشیش ور میره پریدم تو بغلش
دریا:مرسی عزیزم بابت امشب خیلی خوش گذشت
امیر:من ازشما ممنونم ک این شب قشنگ برای دوتایمون رقم زدی
دریا:نفسم؟
امیر:جون دلم
دریا:جونت سلامت،میگم اگه یک روزی یک اتفاقی برام افتاد تو قول بده به زندگیت ادامه بدی
امیر ازجاش بلند شد و به چشم هام نگاه کرد
امیر:مگه قراره چی اتفاقی بیوفته؟
دریا:اتفاقی عجیبی نیست این اتفاق اینه ک من قراره
امیر:قرار چی؟
از قبرستون امدیم رسیدیم خونه ک دیدیم در واحدمون بازه
دریا: در چرا بازه؟
امیر:نمدونم شاید یادمون رفته ببندین
دریا: من اخرین نفر امدم اصلا یادمه خودم بستم
امیر: نکنه دزد امده
امیر نزدیک رفت ک دستشو گرفتم
دریا: زنگ بزن به پلیس
امیر: چی زنگ بزنم به پلیس من برم میرم داخل اگر چیزی نبود صدات میزنم
دریا:من ترو تنها نمزارن دوتایی میریم
دستشو گرفتم وارد خونه شدیم اول امیر رفت و تا من رفتم برق هاروشن شد و صدرا کمند و بقیه دوست هامون امدن دست مبینا کیک بود
همه: تولدت مبارکککککککک تولدت مبارککک
امیر کیک از مبینا گرفت و امد روبروم
امیر: تولدت مبارک عشقم
دریا:اخه من فداتون نشم
امیر بغل کردم
همه: بیا شمع هارو فوت کن ک صد سال زنده باشی بیا شمع ها رو فوت کن
دریا: خب من قبل اینک بخوام شمع هارو فوت کنم میخوام ازتون تشکر کنم تو این چند سال ک کامیار از پیشم رفت کنارم بودید ارومم کردید نذاشتین احساس تنهایی کنم و مرسی ک الانم کنارمین و ارزو من اینه ک هممون همیشه کنار هم باشیم
شمع هارو فوت کردم ک امیر لبامو بوسیدد
همه: اوووووو
مبینا:۲۲ سالگیتتتتتتت مبارککک
دریا: حالا باید میگفتی؟
مبینا: دوست داشتم
همه شروع کردن به خندیدن،منم رفتم لباس هامو عوض کردم و امدم جای بچه ها
مبینا: خب نوبت کادوهایی،اولین کادو مال اقایش امیر
کادو امیر اورد بالا
مبینا:یک کلید خونه؟
امیر:من یک خونه تو یکجا دیگ برای عشقم خریدم اینم کلیدش
دریا:واقعا میگی؟
امیر:اره قربونت برم با اینک چیز ناچیزه ولی دیگ
پریدم تو بغلش
دریا:تو برام یک شاخه گل میگرفتی کافی بود
دیگ همه کادو هارو نشون دادن نشسته بودیم امیر با دوست هاش حرف میزد منم یک گوشه نشسته بود سرم تو گوشی بود ک اوردم بالا دیدم کمند دلسا کامیار جای اشپزخونه وایستادن و با خوشحالی بهم نگاه میکنند اشک تو چشم هام جمع شده بود و با لبخند بهشون نگاهی انداختم
امیر:نفسم داری به چی نگاه میکنی
رومو کردم طرف امیر
دریا:هیچی عزیزم
به طرف اشپزخونه نگاه کردم دیدم کسی نیست
(بعد مهمونی)
لباس هامو عوض کردم دیدم امیر داره با گوشیش ور میره پریدم تو بغلش
دریا:مرسی عزیزم بابت امشب خیلی خوش گذشت
امیر:من ازشما ممنونم ک این شب قشنگ برای دوتایمون رقم زدی
دریا:نفسم؟
امیر:جون دلم
دریا:جونت سلامت،میگم اگه یک روزی یک اتفاقی برام افتاد تو قول بده به زندگیت ادامه بدی
امیر ازجاش بلند شد و به چشم هام نگاه کرد
امیر:مگه قراره چی اتفاقی بیوفته؟
دریا:اتفاقی عجیبی نیست این اتفاق اینه ک من قراره
امیر:قرار چی؟
۸.۵k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.