19
+سلام..
_سلام....
+شام....
_نمیخورم....
+یعنی چی نمیخوری؟
_رو اعصاب من انقدر راه نرو!
+چت شده تو؟
اصلا معلوم هست چی میخوای؟
حتی دلیل عصبانیتت همنمیگی!
_نمیخوام بگم...حوصلتو هم ندارم.....برو پیش پسرت!
+تهیونگ بس کن... یونتانو چرا اوردی؟
_من تو این خونه تنها ام.... حداقل یونتان هست که باهاش سر گرم شم!
ولی من در این حد بهش بی اهمیتی نکرده بودم....
+ته(بغض)
_(از پله ها میره بالا)
شام و نخوردم.....رفتم تو حیاط و توی هوای سرد روی تاب نشستم...
شنل و دور خودم محکم کردم.....
اصلا نمیدونم تهجین کجا رفت.....
تاجاییکه میدونم با اون سگه حال کرده بود...
یهو بغضم شکست و هق هقام شروع شد....
مگه من چیکار کردم؟
به گل رزهایی که تو باغچه پر بودن نگاه کردم...
اون سفیده خیلی قشنگه....
وقتی که تازه باهم آشنا شده بودیم...
دقیقا همینجا نشسته بودیم.....
ته یدونه کند و بهم داد...
اشکام سرازیر شد و باصدا گریه میکردم...
دیدم در باز شد و یونتان بدو بدو اومد طرفم و یه توپ قرمز دهنش بود و تهجین هم پشت سرش با گریه چهار دست و پا میومد.......
از رو تاب پا شدم و بدو بدو طرف تهجین رفتم...
+سرما میخوری..چرا اومدی بیروننن..
با گریه با یونتان اشاره میکرد...
اشاره کردم که یونتان توپشو اورد و داد بهم....
با هم رفتیم ته عمارت و توپشو شستم دادم بهش...رفتیم داخل....تهیونگ روی مبل نشسته بود..تهجین و گذاشتم زمین و خودمم رفتم روی یه مبل دیگه تنهایی نشستم...
+اصلا معلوم نیست چشه....
داشتم بلند بلند پشت سرش حرف میزدم که احساس کردم دو دست رو شونمه...
+خیلی بدی(گریه)....ههههههههه
_من بدم؟
اون لحظه زبونم غیب شد و انگار فقط میتونستم بیینمش....
_میگممن بدم ها؟
+ولم کن میخوام برم....
تههه ولم کن!
_چرا فکر کردی میزارم بری؟
+ازت بدم میاد...
اروم آروم رفتیم و چسبوندم به دیوار و بغلم کرد.....
_دلم برات تنگ شده بود....
از شنیدن حرفاش خیلی متعجب شدم!
دلتنگ؟
_
_سلام....
+شام....
_نمیخورم....
+یعنی چی نمیخوری؟
_رو اعصاب من انقدر راه نرو!
+چت شده تو؟
اصلا معلوم هست چی میخوای؟
حتی دلیل عصبانیتت همنمیگی!
_نمیخوام بگم...حوصلتو هم ندارم.....برو پیش پسرت!
+تهیونگ بس کن... یونتانو چرا اوردی؟
_من تو این خونه تنها ام.... حداقل یونتان هست که باهاش سر گرم شم!
ولی من در این حد بهش بی اهمیتی نکرده بودم....
+ته(بغض)
_(از پله ها میره بالا)
شام و نخوردم.....رفتم تو حیاط و توی هوای سرد روی تاب نشستم...
شنل و دور خودم محکم کردم.....
اصلا نمیدونم تهجین کجا رفت.....
تاجاییکه میدونم با اون سگه حال کرده بود...
یهو بغضم شکست و هق هقام شروع شد....
مگه من چیکار کردم؟
به گل رزهایی که تو باغچه پر بودن نگاه کردم...
اون سفیده خیلی قشنگه....
وقتی که تازه باهم آشنا شده بودیم...
دقیقا همینجا نشسته بودیم.....
ته یدونه کند و بهم داد...
اشکام سرازیر شد و باصدا گریه میکردم...
دیدم در باز شد و یونتان بدو بدو اومد طرفم و یه توپ قرمز دهنش بود و تهجین هم پشت سرش با گریه چهار دست و پا میومد.......
از رو تاب پا شدم و بدو بدو طرف تهجین رفتم...
+سرما میخوری..چرا اومدی بیروننن..
با گریه با یونتان اشاره میکرد...
اشاره کردم که یونتان توپشو اورد و داد بهم....
با هم رفتیم ته عمارت و توپشو شستم دادم بهش...رفتیم داخل....تهیونگ روی مبل نشسته بود..تهجین و گذاشتم زمین و خودمم رفتم روی یه مبل دیگه تنهایی نشستم...
+اصلا معلوم نیست چشه....
داشتم بلند بلند پشت سرش حرف میزدم که احساس کردم دو دست رو شونمه...
+خیلی بدی(گریه)....ههههههههه
_من بدم؟
اون لحظه زبونم غیب شد و انگار فقط میتونستم بیینمش....
_میگممن بدم ها؟
+ولم کن میخوام برم....
تههه ولم کن!
_چرا فکر کردی میزارم بری؟
+ازت بدم میاد...
اروم آروم رفتیم و چسبوندم به دیوار و بغلم کرد.....
_دلم برات تنگ شده بود....
از شنیدن حرفاش خیلی متعجب شدم!
دلتنگ؟
_
۳۴.۸k
۱۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.