Cookie ct : کوکی شُکلاتیم🍫🌙
Cookie ct : کوکیشُکلاتیم🍫🌙
دریا: یعنی چی باباحاجی؟
باباحاجی: اخه میترسم برین دیگ نیان چی میخوای بده خودم میرم بخرم
صدرا: ولی
باباحاجی: ولی ولی نداره بده(با کمی داد)
صدارا و هممون چیز هایی ک میخواستیم نوشتیم تو برگه و باباحاجی رفت بخره،و برامون خرید
(شب)
شامم رو خوردیم دیگ مامانجون بقیه داستان گفت فردا صبح میگم هرچی هم اسرار کردیم گفت ک شب این داستان نگیم بهتره داشتیم میرفتیم بخوابیم ک
مامانجون: راستی بهتون گفتم؟
دریا: چیرو؟
مامانجون:نرین اصلا تو این زیرزمین اگر مهم ترین وسایل هاتون افتاد اونجا نرین برای خودتون بهتره
بهرام: مامانجون چرا از اول نمزاشتین بریم تو این زیرزمین؟
مامانجون: چون ک به تو ربطی نداره
اینو گفت رفت،رفتیم تو اتاق هممون یکجا نشسته بودیم تو فکر بودیم
کامیار: میگم بچه ها نکنه رضا مریم یک داستانی دارن با این خونه
کمند: راست میگی
دریا: منم واقعا مشکوک شدم
صدرا: چرا نمزارن بریم تو این زیرزمین؟
بهرام: بچه ها میاین بریم بیبینیم تو این زیرزمین چی
مبینا: من هستم
دریا: مامانجون گفت نریم اونجا
کامیار:کوکی شکلاتی تو واقعا شک نکردی
دریا: بهم نگو کوکی شکلاتی
کامیار: کوکی شکلاتی
دریا: ببند
بهرام: کی میاد شب ک مامانجون باباحاجی خوابه بریم؟
مبینا: من هستم
صدرا: داداش من هستم
کمند: منم هستم
کامیار: منم هستم
من هیچی نگفتم ک همه بهم نگاه انداختن
دریا: باشه باشه منم هستم
ساعت ۲ شب بود یواشکی رفتم نگاه کردم دیدم مامانجون باباحاجی خوابیدن رفتم به بچه ها گفتم گوشی هامون ورداشتیم تا دم زیرزمین رفتیم ک یکی انگار هلمون داد ماهم وحشت زده رفتیم تو اتاق و پتو هامون کشیدم رو سرمون
مبینا: بچه ها من خیلی میترسم(باگریه)
دریا: چی بود مارو هل داد(اروم)
کامیار: خاک تو سرت کنن بهرام وقتی میگن نرین یعنی نرین دیگ شاید اونجا جن زده شماها رفتین
بهرام: گوه خوردم غلط کردم
کمند: خوب شد نرفتیم ها
صدرا: میذاشت پامون میذاشتیم بعد شروع میکرد
صبح شد زیر چشم هایی هممون سیاه شده بود اخه دیشب تا صبح نخوابیدم، مامانجون صبحانه رو اورد ک دستش پر از کبودی بود
دریا: مامانجون چرا دستت پر از کبودی؟
کمند: اره چیزی شده؟
مامانجون: نه اهن بدنم کمه اینجوری شدم(سرد)
کمند: بزارین من یک کرم دارم بزنم براتون
کمند دست هایی مامانجون کرم زد و یک قرص اهن بهش داد ک بخوره
مامانجون: خب بیان بشینید تا بقیه داستان بگم
همگی با کلی ترس و بی خوابی نشستیم ک گوش بدیم
مامانجون: بعد از ۱۰ روز کل روستا بدبدخت شدن زمین ها اتیش گرفت هرکی بچه میاورد درجا میمرد مردمش مریض شدن
دریا: یعنی چی باباحاجی؟
باباحاجی: اخه میترسم برین دیگ نیان چی میخوای بده خودم میرم بخرم
صدرا: ولی
باباحاجی: ولی ولی نداره بده(با کمی داد)
صدارا و هممون چیز هایی ک میخواستیم نوشتیم تو برگه و باباحاجی رفت بخره،و برامون خرید
(شب)
شامم رو خوردیم دیگ مامانجون بقیه داستان گفت فردا صبح میگم هرچی هم اسرار کردیم گفت ک شب این داستان نگیم بهتره داشتیم میرفتیم بخوابیم ک
مامانجون: راستی بهتون گفتم؟
دریا: چیرو؟
مامانجون:نرین اصلا تو این زیرزمین اگر مهم ترین وسایل هاتون افتاد اونجا نرین برای خودتون بهتره
بهرام: مامانجون چرا از اول نمزاشتین بریم تو این زیرزمین؟
مامانجون: چون ک به تو ربطی نداره
اینو گفت رفت،رفتیم تو اتاق هممون یکجا نشسته بودیم تو فکر بودیم
کامیار: میگم بچه ها نکنه رضا مریم یک داستانی دارن با این خونه
کمند: راست میگی
دریا: منم واقعا مشکوک شدم
صدرا: چرا نمزارن بریم تو این زیرزمین؟
بهرام: بچه ها میاین بریم بیبینیم تو این زیرزمین چی
مبینا: من هستم
دریا: مامانجون گفت نریم اونجا
کامیار:کوکی شکلاتی تو واقعا شک نکردی
دریا: بهم نگو کوکی شکلاتی
کامیار: کوکی شکلاتی
دریا: ببند
بهرام: کی میاد شب ک مامانجون باباحاجی خوابه بریم؟
مبینا: من هستم
صدرا: داداش من هستم
کمند: منم هستم
کامیار: منم هستم
من هیچی نگفتم ک همه بهم نگاه انداختن
دریا: باشه باشه منم هستم
ساعت ۲ شب بود یواشکی رفتم نگاه کردم دیدم مامانجون باباحاجی خوابیدن رفتم به بچه ها گفتم گوشی هامون ورداشتیم تا دم زیرزمین رفتیم ک یکی انگار هلمون داد ماهم وحشت زده رفتیم تو اتاق و پتو هامون کشیدم رو سرمون
مبینا: بچه ها من خیلی میترسم(باگریه)
دریا: چی بود مارو هل داد(اروم)
کامیار: خاک تو سرت کنن بهرام وقتی میگن نرین یعنی نرین دیگ شاید اونجا جن زده شماها رفتین
بهرام: گوه خوردم غلط کردم
کمند: خوب شد نرفتیم ها
صدرا: میذاشت پامون میذاشتیم بعد شروع میکرد
صبح شد زیر چشم هایی هممون سیاه شده بود اخه دیشب تا صبح نخوابیدم، مامانجون صبحانه رو اورد ک دستش پر از کبودی بود
دریا: مامانجون چرا دستت پر از کبودی؟
کمند: اره چیزی شده؟
مامانجون: نه اهن بدنم کمه اینجوری شدم(سرد)
کمند: بزارین من یک کرم دارم بزنم براتون
کمند دست هایی مامانجون کرم زد و یک قرص اهن بهش داد ک بخوره
مامانجون: خب بیان بشینید تا بقیه داستان بگم
همگی با کلی ترس و بی خوابی نشستیم ک گوش بدیم
مامانجون: بعد از ۱۰ روز کل روستا بدبدخت شدن زمین ها اتیش گرفت هرکی بچه میاورد درجا میمرد مردمش مریض شدن
۶.۸k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.