پارت ۵۵(برادر خونده)
با صدای اشنایی که با لحن ارم گفت:چرا بازم داری ازم قایم میشی برگشتم به پشت سرم نگاه کردم خودش بود کای میدونستم میاد اینجا برای همین منتظرش موندم لبخند زدموگفتم:خوبی کای: ممنون تو خوبی _منم خوبم بینمون سکوت برقرار بود هیچکدوممون نمی دونستیم چی بگیم کای صداشو صاف کردو گفت :چرا حرفی نمی زنی _من چی بگم کای:همیشه وقتی منو میدیدی اینجوری نبودی _نه اینجوری نیست من مثله همیشم کای برگشتو تو چشام زل زد کای:پس چرا همیشه منو میبینی فرار میکنی _دلیل خاصی نداره اگه داشت که الان نمیومدم اینجا کای نفس عمیقی کشیدو گفت:تو درخواست اونشبمو یادته _اون اره چند ثانیه مکث کردمو گفتم:من برای همینه که اینجام کای :یعنی بهش فکر کردی سرمو تکون دادمو به زمین زل زدمو گفتم _اوهوم ولی کای من نمی تونم درخواستتو قبول کنم کای :چرا منو رد میکنی مضطرب بودم نمی دونستم بگم یا نه _:من یکی دیگه رو دوست دارم کای لبخند غمگینی زدو گفت:اون کیه که اینقدر دوسش داری ینی اونم دوست داره خیلی خوشبخته که تو دوسش داری _چرا این حرفارو میزنی کای من دوست دارم ولی مثله یه دوست پس میشه همیشه دوستم باقی بمونی دوست دارم این رابطه ای که بینمونه یه رابطه ی دوستی باشه نمی خوام ازم دلگیرو متنفر بشی
به تو بگم خیالم راحت میشه ولی هیچوقت فکر نمی کردم شنیدن جوابش از طرف تو برام سخت تراز همه اینا باشه همین واسم کافیه ممنون که بهش فکر کردی _کای تو می تونی عاشق یکی بهتر از من بشی کای لبخند زدو گفت : مهم نیست امیدوارم کنارش خوشبخت باشی برای من مهم اینه که تو خوشبخت باشی کنارش من حسودی نمی کنم همین که تو خوشحالی واسم بسه همین که فهمیدی اونم دوست داره باعثه خوشحالیمه چیزی نگفتم و فقد با لبخند بهش نگاه کردم کای:فکر کنم دیگه باید برم خدافظ مراقب خودت باش _خدافظ توهم همینطور کای با قدم های اروم از پشت بوم خارج شد خوشحال بودم چون کای این حرفارو بهم زده بود ولی ته دلم حس میکردم چشماش ناراحت بود با صدای زنگ گوشیم همه افکارم بهم ریخت گوشیمو از جیبم در اوردم. شماره روی صفحه واسه خانوم لی بود با استرس تماسو اوکی کردم خیلی اروم گفتم _الو خانوم لی:سورا کجایی چرا پیدات نیست _معذرت میخوام الان خیلی زود میام خانوم لی:زودباش تو خیلی داری بی دقتی میکنی _این بار اخره من اصن حواسم به ساعت نبود خانوم لی:پس زود بیا امیدوارم بار اخرت باشه _چشم تماسو قطع کردم با قدم های تندو سریع شروع به دویدن کردم پله هارو دوتا یکی پشت سرهم رد میکردم اونقدر سرعتم زیاد بود که ممکن بود بیوفتم ولی خداروشکر نیوفتادم از زبان هیونینگ کای: جوابی که ازش شنیدم قلبمو ناراحت کرد کاش میشد قبول میکرد کاش میگفت منم دوست دارم ولی انگار دیر رسیدم چون اون یکی دیگه رو دوست داره نمی دونم از این به بعد چی جوری فراموشش کنم کاش حداقل می فهمیدم اون کیه که سورا دوسش داره نیاز داشتم یکم استراحت کنم خیلی سریع از کمپانی زدم بیرونو سوار ماشنیم شدم بعد از اینکه به خوابگاه رسیدم کلیدو انداختم تو قفل درو سریع بازش کردم کسی تو خوابگاه نبود وارد اتاق خودم شدمو روی تختم درازکشیدم به سقف خیره شدمو با خودم اروم گفتم :باید فراموشش کنم
به تو بگم خیالم راحت میشه ولی هیچوقت فکر نمی کردم شنیدن جوابش از طرف تو برام سخت تراز همه اینا باشه همین واسم کافیه ممنون که بهش فکر کردی _کای تو می تونی عاشق یکی بهتر از من بشی کای لبخند زدو گفت : مهم نیست امیدوارم کنارش خوشبخت باشی برای من مهم اینه که تو خوشبخت باشی کنارش من حسودی نمی کنم همین که تو خوشحالی واسم بسه همین که فهمیدی اونم دوست داره باعثه خوشحالیمه چیزی نگفتم و فقد با لبخند بهش نگاه کردم کای:فکر کنم دیگه باید برم خدافظ مراقب خودت باش _خدافظ توهم همینطور کای با قدم های اروم از پشت بوم خارج شد خوشحال بودم چون کای این حرفارو بهم زده بود ولی ته دلم حس میکردم چشماش ناراحت بود با صدای زنگ گوشیم همه افکارم بهم ریخت گوشیمو از جیبم در اوردم. شماره روی صفحه واسه خانوم لی بود با استرس تماسو اوکی کردم خیلی اروم گفتم _الو خانوم لی:سورا کجایی چرا پیدات نیست _معذرت میخوام الان خیلی زود میام خانوم لی:زودباش تو خیلی داری بی دقتی میکنی _این بار اخره من اصن حواسم به ساعت نبود خانوم لی:پس زود بیا امیدوارم بار اخرت باشه _چشم تماسو قطع کردم با قدم های تندو سریع شروع به دویدن کردم پله هارو دوتا یکی پشت سرهم رد میکردم اونقدر سرعتم زیاد بود که ممکن بود بیوفتم ولی خداروشکر نیوفتادم از زبان هیونینگ کای: جوابی که ازش شنیدم قلبمو ناراحت کرد کاش میشد قبول میکرد کاش میگفت منم دوست دارم ولی انگار دیر رسیدم چون اون یکی دیگه رو دوست داره نمی دونم از این به بعد چی جوری فراموشش کنم کاش حداقل می فهمیدم اون کیه که سورا دوسش داره نیاز داشتم یکم استراحت کنم خیلی سریع از کمپانی زدم بیرونو سوار ماشنیم شدم بعد از اینکه به خوابگاه رسیدم کلیدو انداختم تو قفل درو سریع بازش کردم کسی تو خوابگاه نبود وارد اتاق خودم شدمو روی تختم درازکشیدم به سقف خیره شدمو با خودم اروم گفتم :باید فراموشش کنم
۱۳۰.۱k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.