سرنوشت نفرین شده...
پارت 23
خوشبختانه رگ اصلی گردنمو نبریده بودم
تو این لحظات در مدام کوبیده میشد و صدای هارین و لوئیس میومد اما کی بود که توجه کنه؟
صدای آژیر آمبولانس با صدای هارین و لوئیس و کوبیده شدن در قاطی شده بود
بوممم
بوووم
بوووومم...
یهو از خواب پریدم.
این دیگه چه کابوسی بود
خیس عرق بودم
پنجره رو باز کردم هوا خیلییی گرم بود...
به بیرون نگا کردم و نفس های پشت سر هم کشیدم. داشتم خفه میشدم.
از اون اتفاق به بعد مدام کابوس میدیدم ولی این یکی دیگه کابوس نبود. عین واقعیت بود. حالم باز بد شد. رفتم تو بالکن نشستمو یکم فک کردم.
آیا من واقعا کوک رو از صمیم قلب بخشیدم یا فقط دارم خودمو غول میزنم؟
نمیدونم چجوری شبو با اورتینک صبح کردم
صبح ساعت شیش در عمارت باز شد و یه ماشین وارد شد. لوئیس بود پاشدم رفتم داخل اتاق و رو تختم دراز کشیدم
داشتم به ادامه جنجال داخل ذهنم گوش میدادم که خوابم برد
ویو لوئیس
بعد رسیدن خواستم برم تو آشپزخونه صبحونه درست کنم برا خودم و کوک ولی در کمال ناباوری کوک رو دیدم که داشت صبحونه درست میکرد
L تووو... اینجا چیکار میکنی داداشم چه عجب برو استراحت کن من درست میکنم میارم
نه میخوام امروز خودم صبحونه درست کنم
پشمام ریخت
با خوشحالی دویدم سمتش و محکم بغلش کردم
L پسرررر تو حرف زدییی! باورم نمیشهههه
خنده ای کرد و گفت
یجوری رفتار میکنید انگار لال مادرزاد بودم و با معجزه یهویی حرف زدم
Lچرا جمع میبندی؟ مگه غیر از من کس دیگه ای حرف زدنتو شنیده؟
هوم. لارا و چند تا از خدمتکارا
هلش دادم عقب
Lپس فقط من غریبم
خندید و گفت
+خب تو نبودی اصن
خنده هاش بی روح بود. دیگه اون کوک قبلی نبود. حس غریبی میکردم باهاش
بیا بشین قراره کلی چیز برات تعریف کنم و هر سوالی بپرسی جواب میدم
پرش زمانی به چهار عصر
ویو لارا
تازه از خواب بیدار شدم. خواب سنگینی بود.رفتم طبقه پایین ولی یه صدایی شنیدم
مثل اینکه یکی توی انباری گیر کرده بود.
میکوبید به در و کمک میخواست
صداش برام واضح نبود و فقط صدای کوبیده شدن در بود که مخمو پاره میکرد
سرم گیج میرفت و همچیو دوتا میدیدم
صدای کوبیده شدن در تو سرم اکو میشد.
هروقت یکی درو میکوبه یاد سه ماه پیش و اون اتفاقاش میوفتم.
نمیدونم چجوری با سرگیجه رفتم سمت در که زیر پله ها بود.
خدا میدونه چجوری خودمو بهش رسوندم.
این در خراب بود و اگه از پشت بسته میشد از داخل باز نمیشد. دستگیره رو کشیدم و در باز شد اما ناگهان از شدت تعجب یه شوک پیگه بهم وارد شد و دوباره بیهوش شدم...
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
خوشبختانه رگ اصلی گردنمو نبریده بودم
تو این لحظات در مدام کوبیده میشد و صدای هارین و لوئیس میومد اما کی بود که توجه کنه؟
صدای آژیر آمبولانس با صدای هارین و لوئیس و کوبیده شدن در قاطی شده بود
بوممم
بوووم
بوووومم...
یهو از خواب پریدم.
این دیگه چه کابوسی بود
خیس عرق بودم
پنجره رو باز کردم هوا خیلییی گرم بود...
به بیرون نگا کردم و نفس های پشت سر هم کشیدم. داشتم خفه میشدم.
از اون اتفاق به بعد مدام کابوس میدیدم ولی این یکی دیگه کابوس نبود. عین واقعیت بود. حالم باز بد شد. رفتم تو بالکن نشستمو یکم فک کردم.
آیا من واقعا کوک رو از صمیم قلب بخشیدم یا فقط دارم خودمو غول میزنم؟
نمیدونم چجوری شبو با اورتینک صبح کردم
صبح ساعت شیش در عمارت باز شد و یه ماشین وارد شد. لوئیس بود پاشدم رفتم داخل اتاق و رو تختم دراز کشیدم
داشتم به ادامه جنجال داخل ذهنم گوش میدادم که خوابم برد
ویو لوئیس
بعد رسیدن خواستم برم تو آشپزخونه صبحونه درست کنم برا خودم و کوک ولی در کمال ناباوری کوک رو دیدم که داشت صبحونه درست میکرد
L تووو... اینجا چیکار میکنی داداشم چه عجب برو استراحت کن من درست میکنم میارم
نه میخوام امروز خودم صبحونه درست کنم
پشمام ریخت
با خوشحالی دویدم سمتش و محکم بغلش کردم
L پسرررر تو حرف زدییی! باورم نمیشهههه
خنده ای کرد و گفت
یجوری رفتار میکنید انگار لال مادرزاد بودم و با معجزه یهویی حرف زدم
Lچرا جمع میبندی؟ مگه غیر از من کس دیگه ای حرف زدنتو شنیده؟
هوم. لارا و چند تا از خدمتکارا
هلش دادم عقب
Lپس فقط من غریبم
خندید و گفت
+خب تو نبودی اصن
خنده هاش بی روح بود. دیگه اون کوک قبلی نبود. حس غریبی میکردم باهاش
بیا بشین قراره کلی چیز برات تعریف کنم و هر سوالی بپرسی جواب میدم
پرش زمانی به چهار عصر
ویو لارا
تازه از خواب بیدار شدم. خواب سنگینی بود.رفتم طبقه پایین ولی یه صدایی شنیدم
مثل اینکه یکی توی انباری گیر کرده بود.
میکوبید به در و کمک میخواست
صداش برام واضح نبود و فقط صدای کوبیده شدن در بود که مخمو پاره میکرد
سرم گیج میرفت و همچیو دوتا میدیدم
صدای کوبیده شدن در تو سرم اکو میشد.
هروقت یکی درو میکوبه یاد سه ماه پیش و اون اتفاقاش میوفتم.
نمیدونم چجوری با سرگیجه رفتم سمت در که زیر پله ها بود.
خدا میدونه چجوری خودمو بهش رسوندم.
این در خراب بود و اگه از پشت بسته میشد از داخل باز نمیشد. دستگیره رو کشیدم و در باز شد اما ناگهان از شدت تعجب یه شوک پیگه بهم وارد شد و دوباره بیهوش شدم...
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۸.۳k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.