عشق فراموش شده پارت 63
که از خواب پریدم
کوک: خوبی؟
هانا: ببینم تو زنده ای چیزیت نشده
سرشو گرفتم ی نگاهی بهش کردم خوب چکش کردم
کوک: باز کابوس دیدی؟
هانا: خواب دیدم چوی اومده بود تورو کشته بود
کوک: چیزی نیس، اب میخوای
هانا: ن نمیخوام، میرم یکم هوا بخورم برمیگردیم
کوک: باهات بیام
هانا: ن نمیخواد میخوام تنها باشم، تو بخواب
کوک: باشه
رفتم بیرون از خونه بزور نفس میکشیدم
با مشت به سینم ضربه میزدم تا بتونم درست نفس بکشم
اخه چقد دیگه باید اینجوری زندگی کنم حتی نمیتونم درس بخوابم هر روز یکی از عزیزامو از دس میدم چقد دیگه تحمل کنم
1سال بعد
بعد از مرگ زنعمو هرکدوممون ی باند جدا واسه خودمون زدیم و از باند بابابزرگ جدا شدیم دیگه مث قبلن باهم وقت نمیگزرونیم
چون وقت نمیکنیم سرمون خیلی شلوغه نمیتونیم خیلی همو هم ببینیم مگه تو مهمونیا همو ببینیم
هانا: قردادو لغو کن(روبه دست راستش، جون سو مینویسمش)
جون سو: ولی چرا رئیس
هانا: چون این حزومزاده میخواد از طریق من باندشو به ی جایی برسونه
جون سو: چشم رئیس
هانا: همه رو اماده کن 2ساعت دیگه باید بریم
جون سو: چشم رئیس
هانا: دارم هشدار میدم اون بانک خیلی امنیتش بالاعه اگه گیر بیوفتیم کارمون تمومه
جون سو: نگران نباشین من ترتیبشو میدم
هانا: میتونی بری
جون سو: چشم(تعظیم میکنع)
جون سو رف داشتم ب کارام میرسیدم که گوشیم زنگ خورد
هانا: الو
جون وو: سلام عزیزم خوبی
هانا: ممنون خوبم، کاری داشتی زنگ زدی
جون وو: ها ارع میتونی شب بیای عمارت
هانا: فک نکنم خیلی کار دارم
جون وو: ی کارع خیلی مهم باهات دارم
هانا: سعی میکنم بیام
جون وو: باشع پس منتظرتیم
هانا: باش خدافظ
جون وو: خدافظ عزیزم
قط کردم لپ تابو بستم از پشت میز پاشدم رفتم کتمو برداشتم پوشیدم
درو بازکردم رفتم بیرون از اتاقم از کنار هرکدوم از کارمندا رد میشدم تعظیم میکردن رفتم پارکینگ سوار ماشین شدم رفتم سمت عمارت خودم
وقتی رسیدم از ماشین پیاده شدم که جون سواومد سمتم
جون سو: اه رئیس اومدین، همه امادن فقط باید شروع کنیم
هانا: خوبه میرم لباسامو عوض کنم بریم
جون سو: چشم رئیس
رفتم داخل خونه ی راس رفتم سمت اتاقم لباس عوض کردم نقابمو برداشتم رفتم بیرون
راننده در ماشینو برام باز کرد نشستم داخل ماشین
هانا: جون سو
جون سو: بله رئیس
هانا:نقابتو بزن، بقیه زدن نقاب؟
جون سو: بله رئیس همه زدن
خودمم نقابمو زدم
راننده: رسیدیم
هانا: اوکی
از ماشین پیاده شدم بقیه افرادم از ماشینای دیگه پیاده شدن هرکدوم ی تفنگ دستش بود
هانا: بریم
همه: چشم رئیس
3ساعت بعد
بلاخره تموم شد کل بانکو زدیم بعدش دست خودم نبود زدم همونجا همه ادمای تو بانکو کشتم نمیدونم چرا واسه کشتن ادما نمیتونم جلو خودمو بگیرمو انقد واسه ادم کشتن ذوق میکنم شایدم چون خیلی خیلی روانیم
هانا: کارتون خوب بود
همه: ممنون رئیس
رفتم خونه ی راس رفتم حموم
بعد1ساعت از حموم درومدم لباس پوشیدم به لطف سویون و چان این موهام دوباره بلند شدن نمیزارن کوتاشون کنم قسمم دادن که دس بشون نزنم فقط اگع خیلی بلند شدن یکم کوتاشون کنم حالا کی میخواد این موهارو خشک کنه خدا
ی نگا ب یاعت گوشیم کردم دیدم ساعت 8شبه یادم افتاد قرار بود شام برم پیش بابابزرگ کار مهمی باهام داش
هانا: شت از خستگی دارم میمیرم اخه این همه وقت چرا امروز
موهامو خشک کردم دوباره لباس پوشیدم تفنگمو گذاشتم پشته کمرم کتمو پوشیدم از خونه اومدم بیرون
هانا: جون سو من دارم میرم خونه بابابزرگم حواستونو خوب جمع کنین
جون سو: چشم رئیس خیالتون راحت
سوار ماشینم شدم رفتم سمت عمارت بابابزرگ
رسیدم جلوی عمارت از ماشین پیاده شدم رفتم در زدم خدمتکار درو بازکرد
خدمتکار: خوش اومدین رئیس تو سالن منتظرتون هستن
هانا: باشه
کتمو دادم بش رفتم داخل سالن
جون وو: او سلام عزیزم اومدی
مین هو، هیون بین: سلام خوشگلم
هانا: سلام، ارع
هانا: خوب بابابزرگ کا.....
که با دیدن کوک که از اونور با گوشی تو دستش داش میومد حرفم نصفه موند
کوک: اومدی؟ چطوری
هانا: خوبم تو چرا اینجایی
کوک: نمیدونم بابابزرگ گف کارم داره
هانا: حالا چیکارمون داری بابابزرگ
خدمتکار: شام حاضره
جون وو: اول شام بخوریم بعد
رفتیم شام خوردیم بعدشام رفتیم نشستیم تو سالن که دیدم اخبار داره
راجب بانکی که امروز زده بودم حرف میزد بابابزرگ صدای تلوزیونو زیاد کرد
مجری: ی باند مافیایی بعد از زدن بانک بزرگ کره تمام کارکنان انجا را به قتل رسونده این اولین بار نیس که این گروه های مافیا این کار رو انجام میدن ولی این باند مافیایی به طرز وحشتناکی بیرحمن پلیس درحال بررسی این موضوع است
هانا: جای تشکرتونه(روبه تلوزیون)
کوک: خوبی؟
هانا: ببینم تو زنده ای چیزیت نشده
سرشو گرفتم ی نگاهی بهش کردم خوب چکش کردم
کوک: باز کابوس دیدی؟
هانا: خواب دیدم چوی اومده بود تورو کشته بود
کوک: چیزی نیس، اب میخوای
هانا: ن نمیخوام، میرم یکم هوا بخورم برمیگردیم
کوک: باهات بیام
هانا: ن نمیخواد میخوام تنها باشم، تو بخواب
کوک: باشه
رفتم بیرون از خونه بزور نفس میکشیدم
با مشت به سینم ضربه میزدم تا بتونم درست نفس بکشم
اخه چقد دیگه باید اینجوری زندگی کنم حتی نمیتونم درس بخوابم هر روز یکی از عزیزامو از دس میدم چقد دیگه تحمل کنم
1سال بعد
بعد از مرگ زنعمو هرکدوممون ی باند جدا واسه خودمون زدیم و از باند بابابزرگ جدا شدیم دیگه مث قبلن باهم وقت نمیگزرونیم
چون وقت نمیکنیم سرمون خیلی شلوغه نمیتونیم خیلی همو هم ببینیم مگه تو مهمونیا همو ببینیم
هانا: قردادو لغو کن(روبه دست راستش، جون سو مینویسمش)
جون سو: ولی چرا رئیس
هانا: چون این حزومزاده میخواد از طریق من باندشو به ی جایی برسونه
جون سو: چشم رئیس
هانا: همه رو اماده کن 2ساعت دیگه باید بریم
جون سو: چشم رئیس
هانا: دارم هشدار میدم اون بانک خیلی امنیتش بالاعه اگه گیر بیوفتیم کارمون تمومه
جون سو: نگران نباشین من ترتیبشو میدم
هانا: میتونی بری
جون سو: چشم(تعظیم میکنع)
جون سو رف داشتم ب کارام میرسیدم که گوشیم زنگ خورد
هانا: الو
جون وو: سلام عزیزم خوبی
هانا: ممنون خوبم، کاری داشتی زنگ زدی
جون وو: ها ارع میتونی شب بیای عمارت
هانا: فک نکنم خیلی کار دارم
جون وو: ی کارع خیلی مهم باهات دارم
هانا: سعی میکنم بیام
جون وو: باشع پس منتظرتیم
هانا: باش خدافظ
جون وو: خدافظ عزیزم
قط کردم لپ تابو بستم از پشت میز پاشدم رفتم کتمو برداشتم پوشیدم
درو بازکردم رفتم بیرون از اتاقم از کنار هرکدوم از کارمندا رد میشدم تعظیم میکردن رفتم پارکینگ سوار ماشین شدم رفتم سمت عمارت خودم
وقتی رسیدم از ماشین پیاده شدم که جون سواومد سمتم
جون سو: اه رئیس اومدین، همه امادن فقط باید شروع کنیم
هانا: خوبه میرم لباسامو عوض کنم بریم
جون سو: چشم رئیس
رفتم داخل خونه ی راس رفتم سمت اتاقم لباس عوض کردم نقابمو برداشتم رفتم بیرون
راننده در ماشینو برام باز کرد نشستم داخل ماشین
هانا: جون سو
جون سو: بله رئیس
هانا:نقابتو بزن، بقیه زدن نقاب؟
جون سو: بله رئیس همه زدن
خودمم نقابمو زدم
راننده: رسیدیم
هانا: اوکی
از ماشین پیاده شدم بقیه افرادم از ماشینای دیگه پیاده شدن هرکدوم ی تفنگ دستش بود
هانا: بریم
همه: چشم رئیس
3ساعت بعد
بلاخره تموم شد کل بانکو زدیم بعدش دست خودم نبود زدم همونجا همه ادمای تو بانکو کشتم نمیدونم چرا واسه کشتن ادما نمیتونم جلو خودمو بگیرمو انقد واسه ادم کشتن ذوق میکنم شایدم چون خیلی خیلی روانیم
هانا: کارتون خوب بود
همه: ممنون رئیس
رفتم خونه ی راس رفتم حموم
بعد1ساعت از حموم درومدم لباس پوشیدم به لطف سویون و چان این موهام دوباره بلند شدن نمیزارن کوتاشون کنم قسمم دادن که دس بشون نزنم فقط اگع خیلی بلند شدن یکم کوتاشون کنم حالا کی میخواد این موهارو خشک کنه خدا
ی نگا ب یاعت گوشیم کردم دیدم ساعت 8شبه یادم افتاد قرار بود شام برم پیش بابابزرگ کار مهمی باهام داش
هانا: شت از خستگی دارم میمیرم اخه این همه وقت چرا امروز
موهامو خشک کردم دوباره لباس پوشیدم تفنگمو گذاشتم پشته کمرم کتمو پوشیدم از خونه اومدم بیرون
هانا: جون سو من دارم میرم خونه بابابزرگم حواستونو خوب جمع کنین
جون سو: چشم رئیس خیالتون راحت
سوار ماشینم شدم رفتم سمت عمارت بابابزرگ
رسیدم جلوی عمارت از ماشین پیاده شدم رفتم در زدم خدمتکار درو بازکرد
خدمتکار: خوش اومدین رئیس تو سالن منتظرتون هستن
هانا: باشه
کتمو دادم بش رفتم داخل سالن
جون وو: او سلام عزیزم اومدی
مین هو، هیون بین: سلام خوشگلم
هانا: سلام، ارع
هانا: خوب بابابزرگ کا.....
که با دیدن کوک که از اونور با گوشی تو دستش داش میومد حرفم نصفه موند
کوک: اومدی؟ چطوری
هانا: خوبم تو چرا اینجایی
کوک: نمیدونم بابابزرگ گف کارم داره
هانا: حالا چیکارمون داری بابابزرگ
خدمتکار: شام حاضره
جون وو: اول شام بخوریم بعد
رفتیم شام خوردیم بعدشام رفتیم نشستیم تو سالن که دیدم اخبار داره
راجب بانکی که امروز زده بودم حرف میزد بابابزرگ صدای تلوزیونو زیاد کرد
مجری: ی باند مافیایی بعد از زدن بانک بزرگ کره تمام کارکنان انجا را به قتل رسونده این اولین بار نیس که این گروه های مافیا این کار رو انجام میدن ولی این باند مافیایی به طرز وحشتناکی بیرحمن پلیس درحال بررسی این موضوع است
هانا: جای تشکرتونه(روبه تلوزیون)
۴.۳k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.