فیک جیمین(عشق حقیقی)p⁶
ده سال قبل...
جیمین: عجب بارونی... اون... دختر... چرا اینجا تنهاس؟ داره گریه میکنه؟
میره سمتش*
دختر کوچولو.... گم شدی؟
دختره: ن... نمی... خوام... از... همه... بدم میاد... نمیخوام صدای هیچکسو بشنوم(با گریه)
جیمین: خوب... شاید بتونم کمکت کنم...
دختره: هیچکس... دختری رو که... مامان.... بابا... نداره دوس نداره... نمیخواد..(با گریه)
جیمین: عامممم. من...
دختره: هوا... سرده....
جیمین کتشو در میاره و به دختره میده: بیا اینو بگیر...
دختره: ولی.......
جیمین میدوئه طرف خونشون*
فردای اون روز*
اون دختر اومد همونجایی که اون پسره رو دیده بود که کتشو برگردونه ولی اون پسر نیومد...
دو روز بعد*
دختره: ای کاش میومد...
دختره رفتو از مردم سوال کرد ولی هیچکس اون پسرو نمیشناخت...
دختره: کاش اسمشو میپرسیدم لاقل
پنج سال بعد...
سونگهو: آیییی دختر کجاییی؟
ا/ت: فک نکن چون همش یه سال ازم بزرگتری بابامم هستی
سونگهو: دختر من تورو بزرگ کردم... فعلا بیا بری مدرسه... روز اول مدرسه باید خوب پیش بره
مدرسه*
قلدرای مدرسه: عااااا اینجا چی داریمم؟ یه دختر ۱۵ساله که مامان بابا نداره؟ ببینم... تو یتیم خونه بزرگ شدی؟
ا/ت: ولم کنین....
زمان حال*
جیمین: نمیدونم چرا ولی انگار اون دخترو یجا قبلا دیدم... عاااا....
کامبک به خونه ا/ت*
سونگهو: پسر بدی نیس
ا/ت: کل قرار شما یه ربعم طول نکشید
سونگهو: یادته اون پسره که بهت کتشو داده بود تو تا سه ماه میرفتی جایی که اون کتشو بهت داده ولی اون نیومد؟
ا/ت: اره خوب چیه مگه؟ حالا چرا اون یادت اومد؟
سونگهو: نمیدونم... ببینم جیمین تنها زندگی میکنه؟
ا/ت: اره...
سونگهو: اها....
فردای اون زور*
ا/ت: برای امتحان استرس دارم.....
یون سوک: عامممم ا/ت چرا چشات قرمزه؟ پف کرده بد... چرا گریه کردی؟
ا/ت: هیچی...
یون سوک: عاممم بگو دیگه...
ا/ت: الان وقتش نیس... شاید حواست برای امتحان پرت شه
یون سوک: مهم نیست... من گوش میدم:)
ا/ت: وقتی هشت سالم بود.... مادرو پدرم تو یه تصادف فوت کردن... امروز (بغض کرده ولی چون نمیخواد گریه کنه یه اشک از چشمش میاد)
یون سوک: نمیخواد ادامه بدی... میفهمم... شاید نتونم تصور کنم ولی... واقعا متاسفم...
جیمین: عجب بارونی... اون... دختر... چرا اینجا تنهاس؟ داره گریه میکنه؟
میره سمتش*
دختر کوچولو.... گم شدی؟
دختره: ن... نمی... خوام... از... همه... بدم میاد... نمیخوام صدای هیچکسو بشنوم(با گریه)
جیمین: خوب... شاید بتونم کمکت کنم...
دختره: هیچکس... دختری رو که... مامان.... بابا... نداره دوس نداره... نمیخواد..(با گریه)
جیمین: عامممم. من...
دختره: هوا... سرده....
جیمین کتشو در میاره و به دختره میده: بیا اینو بگیر...
دختره: ولی.......
جیمین میدوئه طرف خونشون*
فردای اون روز*
اون دختر اومد همونجایی که اون پسره رو دیده بود که کتشو برگردونه ولی اون پسر نیومد...
دو روز بعد*
دختره: ای کاش میومد...
دختره رفتو از مردم سوال کرد ولی هیچکس اون پسرو نمیشناخت...
دختره: کاش اسمشو میپرسیدم لاقل
پنج سال بعد...
سونگهو: آیییی دختر کجاییی؟
ا/ت: فک نکن چون همش یه سال ازم بزرگتری بابامم هستی
سونگهو: دختر من تورو بزرگ کردم... فعلا بیا بری مدرسه... روز اول مدرسه باید خوب پیش بره
مدرسه*
قلدرای مدرسه: عااااا اینجا چی داریمم؟ یه دختر ۱۵ساله که مامان بابا نداره؟ ببینم... تو یتیم خونه بزرگ شدی؟
ا/ت: ولم کنین....
زمان حال*
جیمین: نمیدونم چرا ولی انگار اون دخترو یجا قبلا دیدم... عاااا....
کامبک به خونه ا/ت*
سونگهو: پسر بدی نیس
ا/ت: کل قرار شما یه ربعم طول نکشید
سونگهو: یادته اون پسره که بهت کتشو داده بود تو تا سه ماه میرفتی جایی که اون کتشو بهت داده ولی اون نیومد؟
ا/ت: اره خوب چیه مگه؟ حالا چرا اون یادت اومد؟
سونگهو: نمیدونم... ببینم جیمین تنها زندگی میکنه؟
ا/ت: اره...
سونگهو: اها....
فردای اون زور*
ا/ت: برای امتحان استرس دارم.....
یون سوک: عامممم ا/ت چرا چشات قرمزه؟ پف کرده بد... چرا گریه کردی؟
ا/ت: هیچی...
یون سوک: عاممم بگو دیگه...
ا/ت: الان وقتش نیس... شاید حواست برای امتحان پرت شه
یون سوک: مهم نیست... من گوش میدم:)
ا/ت: وقتی هشت سالم بود.... مادرو پدرم تو یه تصادف فوت کردن... امروز (بغض کرده ولی چون نمیخواد گریه کنه یه اشک از چشمش میاد)
یون سوک: نمیخواد ادامه بدی... میفهمم... شاید نتونم تصور کنم ولی... واقعا متاسفم...
۹.۷k
۰۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.