فیک
فیک : مافیای ایتالیا
پارت:6
میا تصمیم گرفت که امشب رو بمونه خونه ی ما .
صبح از خواب بیدار شدیم و رفتم یه دوش گرفتم و بعد رفتم شروع به آرایش کردن کردم و میا هم اومد و شروع کردیم آرایش و لباس پوشیدن و من یه لباس نسبتا باز پوشیدم و چون هوا خیلی خوب و گرم بود یه لباس خوب مناسب هوا پوشیدم
میا: وای ات خیلی خوشگل شدی
ات: مرسی تو هم خیلی خوشگل شدی امیدوارم از این سینگلی دربیای
میا: خداکنه وای ما ساعت 10 باید اونجا باشیم پاشو بریم
ات: مگه ساعت چنده
میا: 11:26
ات: وای پاشو بریم دیر شد با جیغ
کوک ویو:
دیشب چمدونم رو جمع کردم و لباسای مورد نظرم رو آماده کردم و گرفتم خوابیدم
صبح از خواب بیدار شدم رفتم یه دوش کوچولو گرفتم و بعد اومدم لباس پوشیدم به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت 11:57 دقیقه بود خیلی دیر شده بود سریع سوار ماشینم شدم و به سمت اتوبوسی که بچه ها برای سفر گرفته بودن رفتم.
میدونستم که ات هم هست اما مطمئن بودم که اون نمیدونه .
ات ویو:
بعد از ده دقیقه رسیدیم اونجا و با همه سوال کردم و همه رفتم کنار دوست پسراشون یا دوستای صمیمیشون نشستن میا هم رفت پیش نامجون نشست و من هیچ کس رو کنارم نداشتم بعد که همه نشستیم راننده نمیرفتم از نامجون پرسیدم ؟....
ات: نامجون چرا راه نمیوفتیم
نامجون: منتظر یه نفری هستیم
ات: اون کیه
نامجون: پشت سرت
یهو برگشتم پشتم رو دیدم که کوک بود و واقعا تعجب کرد
ات: تو اینجا چیکار میکنی
کوک: میخوام با دوستام برم مسافرت
ات:اما ایناکه دوست تو نیستن تو که اصلا مدرسه نمیری
کوک:چون یه جا دیگه باهم دوست شدیم
نامجون: بچه ها شما همو میشناسید
ات:بله تو هم نباید بهم بگی
کوک:نامجون ازت ناراحتم که نگفتی ات هم هست
نامجون:ای بابا من از کجا باید بدونم که شما همو میشناسید من ات رو هم زیاد نمیبینم کوک توهم که نگفتی .
میا: بچه ها لطفا سفر رو خراب نکنید بیاید بریم دیگه
ات: راست میگی
کوک: باشه
من رفتم سر جام نشستم و بعد دیدم اومد کنار من نشست
ات: تو چرا کنار من نشستی
کوک:دوست دارم روی این صندلی بشینم
ات: چقدر نچسبی
کوک:بیادب به بزرگ ترت درست حرف بزن
ات : اصلا ولش تا اونجا با پن حرف نمیزنی
کوک : از خدامه
کوک ویو:
بعد حرفا گوشیم رو برداشتن و با یکی از شریک های بابام حرف زدم بعد از یک ساعت و نیم یه چیزی روی شونم حس کردم دیدم که ات سرش روی شونه ی منه یه لحظه قلبم شروع کرد تند تند زدن و داشتم عرق میکردم اما یه لحظه لباس ات رو دیدم که دامنش خیلی کوتاهه روی لباسم یه کوت شکل تور پوشیده بودم که روی پای ات گذاشتم و بعد واقعا خوابم میومد پس گرفتم خوابیدم.♡....
ادامه دارد.....
پایان پارت 6
عکس لباس های ات و کوک رو میزارم
تا یه نیم ساعت دیگه پارت بع ی رو میزارم
پارت:6
میا تصمیم گرفت که امشب رو بمونه خونه ی ما .
صبح از خواب بیدار شدیم و رفتم یه دوش گرفتم و بعد رفتم شروع به آرایش کردن کردم و میا هم اومد و شروع کردیم آرایش و لباس پوشیدن و من یه لباس نسبتا باز پوشیدم و چون هوا خیلی خوب و گرم بود یه لباس خوب مناسب هوا پوشیدم
میا: وای ات خیلی خوشگل شدی
ات: مرسی تو هم خیلی خوشگل شدی امیدوارم از این سینگلی دربیای
میا: خداکنه وای ما ساعت 10 باید اونجا باشیم پاشو بریم
ات: مگه ساعت چنده
میا: 11:26
ات: وای پاشو بریم دیر شد با جیغ
کوک ویو:
دیشب چمدونم رو جمع کردم و لباسای مورد نظرم رو آماده کردم و گرفتم خوابیدم
صبح از خواب بیدار شدم رفتم یه دوش کوچولو گرفتم و بعد اومدم لباس پوشیدم به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت 11:57 دقیقه بود خیلی دیر شده بود سریع سوار ماشینم شدم و به سمت اتوبوسی که بچه ها برای سفر گرفته بودن رفتم.
میدونستم که ات هم هست اما مطمئن بودم که اون نمیدونه .
ات ویو:
بعد از ده دقیقه رسیدیم اونجا و با همه سوال کردم و همه رفتم کنار دوست پسراشون یا دوستای صمیمیشون نشستن میا هم رفت پیش نامجون نشست و من هیچ کس رو کنارم نداشتم بعد که همه نشستیم راننده نمیرفتم از نامجون پرسیدم ؟....
ات: نامجون چرا راه نمیوفتیم
نامجون: منتظر یه نفری هستیم
ات: اون کیه
نامجون: پشت سرت
یهو برگشتم پشتم رو دیدم که کوک بود و واقعا تعجب کرد
ات: تو اینجا چیکار میکنی
کوک: میخوام با دوستام برم مسافرت
ات:اما ایناکه دوست تو نیستن تو که اصلا مدرسه نمیری
کوک:چون یه جا دیگه باهم دوست شدیم
نامجون: بچه ها شما همو میشناسید
ات:بله تو هم نباید بهم بگی
کوک:نامجون ازت ناراحتم که نگفتی ات هم هست
نامجون:ای بابا من از کجا باید بدونم که شما همو میشناسید من ات رو هم زیاد نمیبینم کوک توهم که نگفتی .
میا: بچه ها لطفا سفر رو خراب نکنید بیاید بریم دیگه
ات: راست میگی
کوک: باشه
من رفتم سر جام نشستم و بعد دیدم اومد کنار من نشست
ات: تو چرا کنار من نشستی
کوک:دوست دارم روی این صندلی بشینم
ات: چقدر نچسبی
کوک:بیادب به بزرگ ترت درست حرف بزن
ات : اصلا ولش تا اونجا با پن حرف نمیزنی
کوک : از خدامه
کوک ویو:
بعد حرفا گوشیم رو برداشتن و با یکی از شریک های بابام حرف زدم بعد از یک ساعت و نیم یه چیزی روی شونم حس کردم دیدم که ات سرش روی شونه ی منه یه لحظه قلبم شروع کرد تند تند زدن و داشتم عرق میکردم اما یه لحظه لباس ات رو دیدم که دامنش خیلی کوتاهه روی لباسم یه کوت شکل تور پوشیده بودم که روی پای ات گذاشتم و بعد واقعا خوابم میومد پس گرفتم خوابیدم.♡....
ادامه دارد.....
پایان پارت 6
عکس لباس های ات و کوک رو میزارم
تا یه نیم ساعت دیگه پارت بع ی رو میزارم
۴.۷k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.