{خاطرات خیانتکار}
{خاطرات خیانتکار}
پارت⁷
ب..ببخشید...
بلند شد روی تخت نشست و با جدیت به چشمام نگاه کرد
متعجب بهش خیره شدم
- اشکالی نداره .
نفس عمیقی کشیدم .
با کشیده ای که بهم زد و از روی تخت به زمین پرتاب شدم ، با چشمای اشکی نگاهش کردم
- زود باش برو چندتا قرص بگیر بخور .
بلند شدم و به سمت در رفتم که با صداش متوقف شدم
- وقتی حرف میزنم باید بگی بله ارباب و قبل از اینکه از اتاق گم شی بیرون باید تعظیم کنی!
لینا: هیچوقت اینکار و نمیکنم .
- چی گفتی؟؟
اخمی کردم و از اتاق خارج شدم
با قدم های بلندی سمت آشپزخونه رفتم
خانم لی : دخترم خوبی؟
+ میتونم خوب باشم؟ برای کار کردن اومدم .
خانم لی: اوه باشه قبلش باید یه کاری رو انجام بدی
به سمت کابینت ها رفت دوتا قرص و یه لیوان اب بهم داد
خانم لی : قرص ضد حاملگی و درد ، بخور ..
دوتا قرص هارو با آب خوردم و تشکری کردم
خانم لی: حتما خیلی درد داری
آره .. خیلی ..
دستش و روی شونه ام کشید
خانم لی : خب تو میتونی مجسمه هارو دستمال بکشی؟
دستمال و یه سطل آب دستم داد
اوهومی گفتم و دست به کار شدم
---
با خوشحالی سمت خانم لی رفتم: تموم شد ..
خانم لی: خوبه عزیزم ، کارهات برای امروز تموم شد . بریم سر میز
به خدمتکار ها اشاره ای کرد و همه با خوشحالی سمت میز دوییدن .
بین خانم لی و شینا نشستم و با لبخند به میز خیره شدم . حتی اسم غذاهارو بلد نبودم . هرچی که بودن خیلی وسوسه کننده بودن
صدای قدم های فردی رو شنیدیم و همه بلند شدن و تعظیم کردن
- بشینید . تا یه ربع وقت دارید غذاتونو بخورید
اخم کردم ، من اصلا تعظیم نکردم و همین باعث شده بود عصبی بشه
-بورام ، دنبالم بیا
لرزی توی بدنم افتاد و با نگاهم به خانم لی التماس کردم
+خانم لی خواهش میکنم یه کاری کنین
خانم لی: ارباب ، این خانم درد داره نمیتونه راه بره
-یا میاد یا یه کاری میکنم کامل فلج بشه
هینی کشیدم و زود دنبالش رفتم
دوباره سمت همون اتاق رفت
در و برام باز کرد و پرتابم کرد توی اتاق
- خانم لی چند ظرف غذا برام بیار
خانم لی: بله اقا
خودشم اومد توی اتاق و در و بست
تمام غرورم و زیر پا گذاشتم و جلوش زانو زدم : ارباب خواهش میکنم .. اشتباه کردم لطفا من و ببخشید ، قول میدم دیگه تکرار نشه
-: کاریت ندارم برو بشین رو صندلی
با گریه روی صندلی نشستم
در باز شد و خانم لی دو ظرف غذا که توی سینی بود به ارباب داد و از اتاق خارج شد
ظرفهارو روی میز کنارم گذاشت و صندلیش و جلو کشید . روبروم نشست
ظرف غذارو داد دستم و خودشم ظرف غذاشو بین دستاش گرفت
- شروع کن دیگه
+ یعنی قرار نیست که..
-: ممکنه نظرم عوض بشه . پس زودباش
سری بالا پایین کردم و فوری مشغول خوردن نودلم شدم
روبروم نشسته بود.......
پارت⁷
ب..ببخشید...
بلند شد روی تخت نشست و با جدیت به چشمام نگاه کرد
متعجب بهش خیره شدم
- اشکالی نداره .
نفس عمیقی کشیدم .
با کشیده ای که بهم زد و از روی تخت به زمین پرتاب شدم ، با چشمای اشکی نگاهش کردم
- زود باش برو چندتا قرص بگیر بخور .
بلند شدم و به سمت در رفتم که با صداش متوقف شدم
- وقتی حرف میزنم باید بگی بله ارباب و قبل از اینکه از اتاق گم شی بیرون باید تعظیم کنی!
لینا: هیچوقت اینکار و نمیکنم .
- چی گفتی؟؟
اخمی کردم و از اتاق خارج شدم
با قدم های بلندی سمت آشپزخونه رفتم
خانم لی : دخترم خوبی؟
+ میتونم خوب باشم؟ برای کار کردن اومدم .
خانم لی: اوه باشه قبلش باید یه کاری رو انجام بدی
به سمت کابینت ها رفت دوتا قرص و یه لیوان اب بهم داد
خانم لی : قرص ضد حاملگی و درد ، بخور ..
دوتا قرص هارو با آب خوردم و تشکری کردم
خانم لی: حتما خیلی درد داری
آره .. خیلی ..
دستش و روی شونه ام کشید
خانم لی : خب تو میتونی مجسمه هارو دستمال بکشی؟
دستمال و یه سطل آب دستم داد
اوهومی گفتم و دست به کار شدم
---
با خوشحالی سمت خانم لی رفتم: تموم شد ..
خانم لی: خوبه عزیزم ، کارهات برای امروز تموم شد . بریم سر میز
به خدمتکار ها اشاره ای کرد و همه با خوشحالی سمت میز دوییدن .
بین خانم لی و شینا نشستم و با لبخند به میز خیره شدم . حتی اسم غذاهارو بلد نبودم . هرچی که بودن خیلی وسوسه کننده بودن
صدای قدم های فردی رو شنیدیم و همه بلند شدن و تعظیم کردن
- بشینید . تا یه ربع وقت دارید غذاتونو بخورید
اخم کردم ، من اصلا تعظیم نکردم و همین باعث شده بود عصبی بشه
-بورام ، دنبالم بیا
لرزی توی بدنم افتاد و با نگاهم به خانم لی التماس کردم
+خانم لی خواهش میکنم یه کاری کنین
خانم لی: ارباب ، این خانم درد داره نمیتونه راه بره
-یا میاد یا یه کاری میکنم کامل فلج بشه
هینی کشیدم و زود دنبالش رفتم
دوباره سمت همون اتاق رفت
در و برام باز کرد و پرتابم کرد توی اتاق
- خانم لی چند ظرف غذا برام بیار
خانم لی: بله اقا
خودشم اومد توی اتاق و در و بست
تمام غرورم و زیر پا گذاشتم و جلوش زانو زدم : ارباب خواهش میکنم .. اشتباه کردم لطفا من و ببخشید ، قول میدم دیگه تکرار نشه
-: کاریت ندارم برو بشین رو صندلی
با گریه روی صندلی نشستم
در باز شد و خانم لی دو ظرف غذا که توی سینی بود به ارباب داد و از اتاق خارج شد
ظرفهارو روی میز کنارم گذاشت و صندلیش و جلو کشید . روبروم نشست
ظرف غذارو داد دستم و خودشم ظرف غذاشو بین دستاش گرفت
- شروع کن دیگه
+ یعنی قرار نیست که..
-: ممکنه نظرم عوض بشه . پس زودباش
سری بالا پایین کردم و فوری مشغول خوردن نودلم شدم
روبروم نشسته بود.......
۳.۷k
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.