Extraordinary 1
ا/ت : سلام من چوی ا/ت ام ۱۶ سالمه و توی دبیرستان گوانگجین درس میخونم شاید براتون عجیب باشه ولی من سه تا برادر بزرگتر از خودم دارم چوی یونجون چوی سوبین و چوی بومگیو ما باهم زندگی نمیکنیم ولی رفت و اومد زیادی داریم پدر و مادرم قبل از اینکه برادر هام تصمیم بگیرن توی کمپانی هایب آیدول بشن مارو گذاشتن و رفتن کانادا اون موقع من ۱۳ سالم بود و چیز زیادی از زندگی بدون پدر و مادرم حالیم نمیشد برای همین مشکلی نداشتم و سریع کنار اومدم ولی الان میفهمم چقدر تنهام ...
کارگردان : ممنونم خانم چوی رزومه شما ثبت میشه و جواب تست بیان شما تا هفته دیگه براتون ایمیل میشه
ا/ت: ممنونم
ویو_ا/ت : سریع از اونجا رفتم بیرون واای دارم دیوونه میشم باید به بچه ها هم بگم چیکار کردم؟ اگر نگم برام بد میشه
ویو_یونجون بزرگترین برادر ا/ت: این دختره چرا جواب تلفنشو نمیده نمیگه از شدت استرس سکته میکنم؟
ا/ت : الو؟
یونجون : ای دختره بی عقل تو فکر نکردی من نگرانت میشمممم؟
ا/ت : ببخشید یونجون حواسم به گوشیم نبود کار مهمی داری؟
یونجون : بله همین الان گفتن که هفته دیگه تور جهانی داریم میخاستم بهت بگم که هفته دیگه نیستیم
ا/ت : میدونستم خبراش همه جا پخش شده
یونجون :عه؟ باشه خب *قطع میکنه*
ویو_نیشیمورا چلسو ریکی دانش آموز سال نهم دبیرستان گوانگ جین هم کلاسی ا/ت : اح زندگی برای آدمای مثل من خیلی خسته کنندست وقتی درسات خوب باشه قیافه نصبتن خوبی داشته باشی دخترای مدرسه میوفتن دنبالت به قدری که حالت از زندگی بهم میخوره شاید فکر کنین زندگی من خیلی خوبه ولی نه زندگی کردن توی آپارتمان لاکچری وسط محله گانگام همچین زندگی ایده عالی هم نیست درسته هر روز آدمای جدیدی پیدا میشن که در لحظه شاید با خودشون بگن وای اون پسره چقد باحاله یا چقد جذابه ولی بنظر من زندگی که مردم عادی دارن بهتر از زندگی فاکی منه
ا/ت : این کتابخونه لعنتی کجاس آدرسو اشتباه اومدم؟
ویو_ا/ت : داشتم با خودم کتابخونه رو فحش میدادم که یکی صدام کرد : هی انقد غر نزن کتابخونه آخر همین خیابونه | و ازم جلو زد منم زیر لب ازش تشکر کردم و هندزفریم رو گذاشتم توی گوشم و رفتم سمت کتابخونه
ویو_چلسو(ریکی):توی کتابخونه بودم داشتم قفسه هارو میگشتم و دنبال کتاب مورد علاقم میگشتم که یکی محکم خورد بهم .....
پارت دو توی ۲۴ ساعت آینده
کارگردان : ممنونم خانم چوی رزومه شما ثبت میشه و جواب تست بیان شما تا هفته دیگه براتون ایمیل میشه
ا/ت: ممنونم
ویو_ا/ت : سریع از اونجا رفتم بیرون واای دارم دیوونه میشم باید به بچه ها هم بگم چیکار کردم؟ اگر نگم برام بد میشه
ویو_یونجون بزرگترین برادر ا/ت: این دختره چرا جواب تلفنشو نمیده نمیگه از شدت استرس سکته میکنم؟
ا/ت : الو؟
یونجون : ای دختره بی عقل تو فکر نکردی من نگرانت میشمممم؟
ا/ت : ببخشید یونجون حواسم به گوشیم نبود کار مهمی داری؟
یونجون : بله همین الان گفتن که هفته دیگه تور جهانی داریم میخاستم بهت بگم که هفته دیگه نیستیم
ا/ت : میدونستم خبراش همه جا پخش شده
یونجون :عه؟ باشه خب *قطع میکنه*
ویو_نیشیمورا چلسو ریکی دانش آموز سال نهم دبیرستان گوانگ جین هم کلاسی ا/ت : اح زندگی برای آدمای مثل من خیلی خسته کنندست وقتی درسات خوب باشه قیافه نصبتن خوبی داشته باشی دخترای مدرسه میوفتن دنبالت به قدری که حالت از زندگی بهم میخوره شاید فکر کنین زندگی من خیلی خوبه ولی نه زندگی کردن توی آپارتمان لاکچری وسط محله گانگام همچین زندگی ایده عالی هم نیست درسته هر روز آدمای جدیدی پیدا میشن که در لحظه شاید با خودشون بگن وای اون پسره چقد باحاله یا چقد جذابه ولی بنظر من زندگی که مردم عادی دارن بهتر از زندگی فاکی منه
ا/ت : این کتابخونه لعنتی کجاس آدرسو اشتباه اومدم؟
ویو_ا/ت : داشتم با خودم کتابخونه رو فحش میدادم که یکی صدام کرد : هی انقد غر نزن کتابخونه آخر همین خیابونه | و ازم جلو زد منم زیر لب ازش تشکر کردم و هندزفریم رو گذاشتم توی گوشم و رفتم سمت کتابخونه
ویو_چلسو(ریکی):توی کتابخونه بودم داشتم قفسه هارو میگشتم و دنبال کتاب مورد علاقم میگشتم که یکی محکم خورد بهم .....
پارت دو توی ۲۴ ساعت آینده
۱۵.۶k
۲۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.