(وقتی دخترتون.... )
هرچی که دخترتون میخواست چیزی بود که بدست میوورد.
به این معنی نبود که لوس بزرگ شده بود فقط به این معنی بود که باباش و اعضای گروهشون رو دور انگشتاش انداخته بود و به راحتی به هدفاش میرسید.
«شماها... »
وقتی وارد سالن شدی زمزمه کردی.
هر هشت تا پسر تزئین شده بودن.
چانگبین بال صورتی داشت.
چان صورتش با اکلیل تزئین شده بود که معلوم بود دخترت نقاشیش کرده.
دخترت به هر هشتاشون وسایل پرنسسی داده بود و پسرا با یک لیوان تو دستشون به کارهای دختر تو و هیونجین نگاه میکردن.
«شیش.. داریم مهمونی میگیریم»
دخترت وقتی داشت واسه فلیکس چای خیالی میریخت گفت.
تو رفتی و بین هیونجین و چان نشستی... و پوزخندی رو لبت داشتی.
«پوزخند واسه چیه؟ »
هیونجین دم گوشت زمزمه کرد... و دخترت شروع کرد به درست کردن کوکی های خیالی.
«هیچی فقط دخترت شما پسرارو دور انگشتای کوچیکش گیر انداخته»
جوابشو دادی و الان منتظر جواب از هیون بودی .
«نخیرم نکرده»گوشت زمزمه کرد و نگاهشو به دخترش داد.
«بابایی میشه یکم کوکی بردارم؟ »
ابرو هاتو بالا دادی و منتظر جواب از طرف هیونجین موندی . دخترتون سهم خوراکی های امروزشو خورده بود و خودشم اینو میدونست.
«پرنسسم امروز خوراکی هاتو خوردی »
به طرف دخترتون گفت و دخترتون با چشمای مظلومش بهتون خیره شد ، میدونست باباش نمیتونه بهش بگه ٬نه٬
«من میرم بیارمشون عزیزم»
و از جاش پا شد ، به بال های صورتیش خندیدی و از پشت با صدای بلندی گفتی «دور انگشتشی»
که این حرفتو ایگنور کرد.......
به این معنی نبود که لوس بزرگ شده بود فقط به این معنی بود که باباش و اعضای گروهشون رو دور انگشتاش انداخته بود و به راحتی به هدفاش میرسید.
«شماها... »
وقتی وارد سالن شدی زمزمه کردی.
هر هشت تا پسر تزئین شده بودن.
چانگبین بال صورتی داشت.
چان صورتش با اکلیل تزئین شده بود که معلوم بود دخترت نقاشیش کرده.
دخترت به هر هشتاشون وسایل پرنسسی داده بود و پسرا با یک لیوان تو دستشون به کارهای دختر تو و هیونجین نگاه میکردن.
«شیش.. داریم مهمونی میگیریم»
دخترت وقتی داشت واسه فلیکس چای خیالی میریخت گفت.
تو رفتی و بین هیونجین و چان نشستی... و پوزخندی رو لبت داشتی.
«پوزخند واسه چیه؟ »
هیونجین دم گوشت زمزمه کرد... و دخترت شروع کرد به درست کردن کوکی های خیالی.
«هیچی فقط دخترت شما پسرارو دور انگشتای کوچیکش گیر انداخته»
جوابشو دادی و الان منتظر جواب از هیون بودی .
«نخیرم نکرده»گوشت زمزمه کرد و نگاهشو به دخترش داد.
«بابایی میشه یکم کوکی بردارم؟ »
ابرو هاتو بالا دادی و منتظر جواب از طرف هیونجین موندی . دخترتون سهم خوراکی های امروزشو خورده بود و خودشم اینو میدونست.
«پرنسسم امروز خوراکی هاتو خوردی »
به طرف دخترتون گفت و دخترتون با چشمای مظلومش بهتون خیره شد ، میدونست باباش نمیتونه بهش بگه ٬نه٬
«من میرم بیارمشون عزیزم»
و از جاش پا شد ، به بال های صورتیش خندیدی و از پشت با صدای بلندی گفتی «دور انگشتشی»
که این حرفتو ایگنور کرد.......
۱.۹k
۲۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.