رمان سلطنت بی رحم
رمان سلطنت بی رحم
پارت 2
آمائل چشمایش را باز کرد نشست رویه تخت اش نفسه کلافی بیرون داد
آنائل : اووففف کاش بیدار نمیشدم چطور بتوانم از زندیگم خلاص بشم
سوفی تویه آشپز خانه قصر مشغول درست کردن صبحانه بود ملکه لندن ملین به آشپز خانه آمد همه خدمه ها تعظیم کردن
ملکه : این صبحانه حاضر نشد
سوفی : الان حاضر می شود ملکه
ملکه به سمته سالون قصر رفت سره میز صبحانه نشست
پادشاه آمد نشست ملکه به پادشاه صبح بخیر گفت
خدمه ها در حال چیدن میز بودن
پادشاه : ملکه ماتیاس کجاست
ملکه : خبری ازش ندارم
پادشاه : این ماتیاس این روزا چیکار میکنه که یهو غیبش میزنه
ملکه : نمیدانم پادشاه
ماتیاس سریع اومد و عرض خواهی کرد و نشست
پادشاه : ماتیاس تو داری چیکار میکنی تو مثلاً پادشاه آینده لندن هستی اما اصلا به فکره هیچی نیستی
ماتیاس : عرض میخواهم اما مگر من چیکار کردم
پادشاه : به هیچی رسیدگی نمی کنی تو دیگر چه شاهزاده ای هستی
ماتیاس عصبی شد از برخوردی که پدرش باهاش داشت با عصبانیت گفت
ماتیاس : مگر چه کردم اگر به فایده تان نباشم مثله دختره نوزاده تان که دستور دادین آنرا بکشیم مرا هم میکشید
پادشاه عصبی داد زد و گفت
پادشاه : پسریه گستاخ چطور جرعتش میکنی با من همچین رفتاری بکنی
ملکه زود گفت
ملکه : پادشاه آرام باشید ماتیاس معذرت خواهی کن
ماتیاس از سره میز صبحانه بلند شد
ماتیاس : نوش جان
ماتیاس قدمی برداشت و داشت میرفت با حرف های پادشاه سره جاش ایستاد
پادشاه : همان خواهرت را خودت کشتی با اینکه دستور من بود
ماتیاس همونجوری که پشتش به پادشاه و ملکه بود گفت
ماتیاس : خوب یاده اونه
« ماتیاس پوزخندی زد و با خودش آرام زمزمه کرد
فکردین کشتمش خیر همان دختره تان تو همین قصر در زیر زمین زندگی می کند »
ماتیاس از آنجا به طرفه زیر زمین رفت
آنائل بعد از شستن صورتش به طرفه تختش رفت این کار های که ۱۸ ساله که میکنه صبح میشه از خواب بیدار میشه شب میشه به خواب میره دختری که حتا روی آفتاب و مهتاب را ندیده است بجز زیر زمین تاریک و کوچک جای دیگر را ندیده است همیشه این برایش سوال بود
چرا مادر و پدرش به دیدنش نمی آید اصلا مادر و پدرش کی هستن با باز شدن در از افکارش اومد بیرون
ماتیاس با صبحانه ای که تو دستش بود آمد پیشش
ماتیاس : چرا باهام حرف نمیزنی
آنائل : چرا من را اینجا زندانی کرده ای
ماتیاس : اگر از اینجا بری جانت در خطر هست
آنائل : میخواهم بمیرم اما دیگر اینجا نمانم من میخوام برم دنیای بیرون را ببینم من هیچی را ندیده ام اصلا اون بیرون چی هست کی هستن هیچی نمیدانم
ماتیاس : صبحانت را بخور
آنائل با داد گفت
آنائل : چرا من را در این زندانی کردی
ماتیاس از زیر زمین خارج شد
وقتی از پله های زیر زمین بالا رفت و به قصر رفت خدمه های اونجا بودن و شاهزاده ماتیاس را دیدن
خدمه ای به اون یکی خدمه گفت
خدمه : شاهزاده تویه زیر زمین چیکار میکردن
خدمه بعدی : نمیدانم همش شاهزاده به این زیر زمین میرود یعنی چرا
سوفی آن ها را دید
سوفی : شما ها اینجا چیکار میکنید زود برید سره کارتان
خدمه ها رفتن سوفی هم به طریقه زیر زمین رفت
آنائل به طرفه در رفت همانجا رویه زمین نشست دست هایش را گذاشت رویه سرش چشمانش پر از اشک شدن
آنائل : این چه زندگی هست چرا من زنده ام دیگر نمیخواهم زنده باشم
اشک هایش از گوشه چشمانش میریختن
او فقط نفس میکشید نمیشد اسمش را گذاشت زندگی کردن دنیای به اون بزرگی آنائل فقط زیر زمین تاریکی را می شناخت دایه اش وارده زیر زمین شد با این حال آنائل رود آمد به سمتش
سوفی : آنائل دخترم چیشده
آنائل سرش را گذاشت رویه شانه دایه اش سوفی و چشمایش را بست
آنائل : چرا من از وقتی چشم به این دنیا باز کرده ام اینجا هستم
دایه اش سوفی موهایش را نوازش میکرد
سوفی : میخوای یه چیزه نشونت بدم
آنائل زود سرش را از شانه اش برداشت و با ذوق تو چشمای دایه اش سوفی خیره شد
آنائل : بله بله میخواهم
سوفی دسته آنائل را گرفت و برد سمته تخت آنائل رویه تخته کوچیکش نشست سوفی از زیر زمین خارج شد کمی گذشت که سوفی دوباره وارده زیر زمین شد آمد سمته۸ آنائل چیزی تو دستش پشتش قائم کرده بود
آنائل : آن چیست که قائم اش کردی
سوفی گله رز قرمزی قشنگه خوش بو رو پشتش قائم کرده بود گل را به سمته آنائل گرفت
آنائل گل را گرفت و بو کرد با تعجب بهش خیره شده بود
«»«««««»««««»«»«»«»«
پارت 2
آمائل چشمایش را باز کرد نشست رویه تخت اش نفسه کلافی بیرون داد
آنائل : اووففف کاش بیدار نمیشدم چطور بتوانم از زندیگم خلاص بشم
سوفی تویه آشپز خانه قصر مشغول درست کردن صبحانه بود ملکه لندن ملین به آشپز خانه آمد همه خدمه ها تعظیم کردن
ملکه : این صبحانه حاضر نشد
سوفی : الان حاضر می شود ملکه
ملکه به سمته سالون قصر رفت سره میز صبحانه نشست
پادشاه آمد نشست ملکه به پادشاه صبح بخیر گفت
خدمه ها در حال چیدن میز بودن
پادشاه : ملکه ماتیاس کجاست
ملکه : خبری ازش ندارم
پادشاه : این ماتیاس این روزا چیکار میکنه که یهو غیبش میزنه
ملکه : نمیدانم پادشاه
ماتیاس سریع اومد و عرض خواهی کرد و نشست
پادشاه : ماتیاس تو داری چیکار میکنی تو مثلاً پادشاه آینده لندن هستی اما اصلا به فکره هیچی نیستی
ماتیاس : عرض میخواهم اما مگر من چیکار کردم
پادشاه : به هیچی رسیدگی نمی کنی تو دیگر چه شاهزاده ای هستی
ماتیاس عصبی شد از برخوردی که پدرش باهاش داشت با عصبانیت گفت
ماتیاس : مگر چه کردم اگر به فایده تان نباشم مثله دختره نوزاده تان که دستور دادین آنرا بکشیم مرا هم میکشید
پادشاه عصبی داد زد و گفت
پادشاه : پسریه گستاخ چطور جرعتش میکنی با من همچین رفتاری بکنی
ملکه زود گفت
ملکه : پادشاه آرام باشید ماتیاس معذرت خواهی کن
ماتیاس از سره میز صبحانه بلند شد
ماتیاس : نوش جان
ماتیاس قدمی برداشت و داشت میرفت با حرف های پادشاه سره جاش ایستاد
پادشاه : همان خواهرت را خودت کشتی با اینکه دستور من بود
ماتیاس همونجوری که پشتش به پادشاه و ملکه بود گفت
ماتیاس : خوب یاده اونه
« ماتیاس پوزخندی زد و با خودش آرام زمزمه کرد
فکردین کشتمش خیر همان دختره تان تو همین قصر در زیر زمین زندگی می کند »
ماتیاس از آنجا به طرفه زیر زمین رفت
آنائل بعد از شستن صورتش به طرفه تختش رفت این کار های که ۱۸ ساله که میکنه صبح میشه از خواب بیدار میشه شب میشه به خواب میره دختری که حتا روی آفتاب و مهتاب را ندیده است بجز زیر زمین تاریک و کوچک جای دیگر را ندیده است همیشه این برایش سوال بود
چرا مادر و پدرش به دیدنش نمی آید اصلا مادر و پدرش کی هستن با باز شدن در از افکارش اومد بیرون
ماتیاس با صبحانه ای که تو دستش بود آمد پیشش
ماتیاس : چرا باهام حرف نمیزنی
آنائل : چرا من را اینجا زندانی کرده ای
ماتیاس : اگر از اینجا بری جانت در خطر هست
آنائل : میخواهم بمیرم اما دیگر اینجا نمانم من میخوام برم دنیای بیرون را ببینم من هیچی را ندیده ام اصلا اون بیرون چی هست کی هستن هیچی نمیدانم
ماتیاس : صبحانت را بخور
آنائل با داد گفت
آنائل : چرا من را در این زندانی کردی
ماتیاس از زیر زمین خارج شد
وقتی از پله های زیر زمین بالا رفت و به قصر رفت خدمه های اونجا بودن و شاهزاده ماتیاس را دیدن
خدمه ای به اون یکی خدمه گفت
خدمه : شاهزاده تویه زیر زمین چیکار میکردن
خدمه بعدی : نمیدانم همش شاهزاده به این زیر زمین میرود یعنی چرا
سوفی آن ها را دید
سوفی : شما ها اینجا چیکار میکنید زود برید سره کارتان
خدمه ها رفتن سوفی هم به طریقه زیر زمین رفت
آنائل به طرفه در رفت همانجا رویه زمین نشست دست هایش را گذاشت رویه سرش چشمانش پر از اشک شدن
آنائل : این چه زندگی هست چرا من زنده ام دیگر نمیخواهم زنده باشم
اشک هایش از گوشه چشمانش میریختن
او فقط نفس میکشید نمیشد اسمش را گذاشت زندگی کردن دنیای به اون بزرگی آنائل فقط زیر زمین تاریکی را می شناخت دایه اش وارده زیر زمین شد با این حال آنائل رود آمد به سمتش
سوفی : آنائل دخترم چیشده
آنائل سرش را گذاشت رویه شانه دایه اش سوفی و چشمایش را بست
آنائل : چرا من از وقتی چشم به این دنیا باز کرده ام اینجا هستم
دایه اش سوفی موهایش را نوازش میکرد
سوفی : میخوای یه چیزه نشونت بدم
آنائل زود سرش را از شانه اش برداشت و با ذوق تو چشمای دایه اش سوفی خیره شد
آنائل : بله بله میخواهم
سوفی دسته آنائل را گرفت و برد سمته تخت آنائل رویه تخته کوچیکش نشست سوفی از زیر زمین خارج شد کمی گذشت که سوفی دوباره وارده زیر زمین شد آمد سمته۸ آنائل چیزی تو دستش پشتش قائم کرده بود
آنائل : آن چیست که قائم اش کردی
سوفی گله رز قرمزی قشنگه خوش بو رو پشتش قائم کرده بود گل را به سمته آنائل گرفت
آنائل گل را گرفت و بو کرد با تعجب بهش خیره شده بود
«»«««««»««««»«»«»«»«
۲.۰k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.