فیک my life p2
ویو جیمین
امروز صبح زود بیدار شدم
امروز دانشگاه تعطیل بود و روز موعود بود
ات با داییش اینجا زندگی می کنه و ما برای خواستگاری می ریم خونه دایی آت
همه تو خونه خواب بودن من رفتم برای چهارمین بار لباسمو اتو کردم که صاف باشه
دلیل هیجان من اینه که راستش از وقتی اون اومده دانشگاهمون ازش خوشم اومده چون نمی ریزه سرم و واقعا خوشحالم که قراره برم خواستگاری اون:)
ساعت ۸ صبحه و ما ساعت سه میریم اونجا
بابامو ساعت ۱۰ بیدار می کنم که بریم گل و شیرینی بخریم و اینجور چیزا مخصوصا ادکلن که بوی تند بده چون آت از ادکلن بوی تند و سرد خوشش میاد
ویو آت
صبح داییم منو زود بیدار کرد نمد چرا:/
صبحانه خوردیم و یهو داییم گفت لباس خوشگل چی داری؟یکم فک کردم گفتم برای چی گفت مهمونی گفتم نه:/
گفت بیا بریم بیرون برات چند ست لباس خوشگل بخرم گفتم حالا برای چی؟گفت هم لباس مهمونی خوب نداری هم از وقتی اومدی کره لباسهای کره ای نخرید هنوز اون لباسهای پلاستیکی رو می پوشی کره لباسهای خیلی خوبی داره گفتم باشع
رفتیم چند ست لباس خیلیییی خوشگل خریدیم بعد گفتم دایی حوس نودل های اینجا رو کردم بخوریم؟گفت آره و رفتیم رامن خوردیم خیلللیییی خوشمزه بود..... بعد رفتیم خونه داییم یهو گفت برو یکی از لباساتو بپوش گفتم باش
رفتم پوشیدم گفت برو یذره چایی دم کن گفتم باش .....
ویو جیمین
خرید ها رو کردیم جنگی رفتیم خونه من حاضر شدم کت شلوار خوشگلمو پوشیدم و ادکلن زدم و حرکت کردیم سمت خونه دایی آت ......
زنگ در خونه رو زدیم
قلبم داشت میومد تو دهنم استرس داشتم........
ویو آت
بابای جیمین +
جیمین _
آت=
دایی آت^
+سلام
^سلام
_ سلام
(دست دادن)
=وات صدای جیمین بود؟
آت از اتاق میاد بیرون.....
+به به خانوم آت:))
=عااا سلام عمو.
یه نگاه به داییم انداختم
_سلام آت
=سلام جیمین
نگاه جدی تر به داییم انداختم
اون دو تا مهمون نشستن.منم کنار داییم نشستم
+خب خب اومدیم دختر خوشگلتون رو ببریم😁
تازه فهمیدم اوضاع از چه قراره.......
بلند داد زدم:داییی اینجا چه خبرههههه
داییم گفت:آروم باش دخترم
جیمین تعجب کرده بود
مث اینکه اون فکر می کرد من می دونم
هیچی نگفتم.......
فقط درو باز کردم و از خونه فرار کردم.........
جیمین اومد دنبالم و داد زد:
آت وایسااااااااا............
امروز صبح زود بیدار شدم
امروز دانشگاه تعطیل بود و روز موعود بود
ات با داییش اینجا زندگی می کنه و ما برای خواستگاری می ریم خونه دایی آت
همه تو خونه خواب بودن من رفتم برای چهارمین بار لباسمو اتو کردم که صاف باشه
دلیل هیجان من اینه که راستش از وقتی اون اومده دانشگاهمون ازش خوشم اومده چون نمی ریزه سرم و واقعا خوشحالم که قراره برم خواستگاری اون:)
ساعت ۸ صبحه و ما ساعت سه میریم اونجا
بابامو ساعت ۱۰ بیدار می کنم که بریم گل و شیرینی بخریم و اینجور چیزا مخصوصا ادکلن که بوی تند بده چون آت از ادکلن بوی تند و سرد خوشش میاد
ویو آت
صبح داییم منو زود بیدار کرد نمد چرا:/
صبحانه خوردیم و یهو داییم گفت لباس خوشگل چی داری؟یکم فک کردم گفتم برای چی گفت مهمونی گفتم نه:/
گفت بیا بریم بیرون برات چند ست لباس خوشگل بخرم گفتم حالا برای چی؟گفت هم لباس مهمونی خوب نداری هم از وقتی اومدی کره لباسهای کره ای نخرید هنوز اون لباسهای پلاستیکی رو می پوشی کره لباسهای خیلی خوبی داره گفتم باشع
رفتیم چند ست لباس خیلیییی خوشگل خریدیم بعد گفتم دایی حوس نودل های اینجا رو کردم بخوریم؟گفت آره و رفتیم رامن خوردیم خیلللیییی خوشمزه بود..... بعد رفتیم خونه داییم یهو گفت برو یکی از لباساتو بپوش گفتم باش
رفتم پوشیدم گفت برو یذره چایی دم کن گفتم باش .....
ویو جیمین
خرید ها رو کردیم جنگی رفتیم خونه من حاضر شدم کت شلوار خوشگلمو پوشیدم و ادکلن زدم و حرکت کردیم سمت خونه دایی آت ......
زنگ در خونه رو زدیم
قلبم داشت میومد تو دهنم استرس داشتم........
ویو آت
بابای جیمین +
جیمین _
آت=
دایی آت^
+سلام
^سلام
_ سلام
(دست دادن)
=وات صدای جیمین بود؟
آت از اتاق میاد بیرون.....
+به به خانوم آت:))
=عااا سلام عمو.
یه نگاه به داییم انداختم
_سلام آت
=سلام جیمین
نگاه جدی تر به داییم انداختم
اون دو تا مهمون نشستن.منم کنار داییم نشستم
+خب خب اومدیم دختر خوشگلتون رو ببریم😁
تازه فهمیدم اوضاع از چه قراره.......
بلند داد زدم:داییی اینجا چه خبرههههه
داییم گفت:آروم باش دخترم
جیمین تعجب کرده بود
مث اینکه اون فکر می کرد من می دونم
هیچی نگفتم.......
فقط درو باز کردم و از خونه فرار کردم.........
جیمین اومد دنبالم و داد زد:
آت وایسااااااااا............
۲.۴k
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.