Traitor part ¹⁵
Traitor part ¹⁵
فلش بک به سال ²⁰¹¹:
توی این هوای بارونی....تنها....بدون چتر....داشتم میرفتم
به جایی نامشخص
نمیدونم سرنوشتم چی میشه....شاید بمیرم
اما میخوام....یه جوری....انتقامم رو از بابام بگیرم
اون منو به یک مافیا فروخت و این بلا رو سرم آورد!
همینطور که داشتم قدم میزدم یه دفعه بابام رو دیدم که داشت به سمتم میدوید
ب.ات: هی دخترهی خیر سر میدونی چقدر دنبالت گشتم؟؟ "عصبانی"
اون لحظه فقط فرار به ذهنم رسید
نمیخوام دوباره زیردست اون مافیا بشم!
از دست بابام فرار کردم و جایی رو واسه قایم شدن پیدا کردم
چند روزی اونجا بودم که دیگه خسته شدم
دیگه بسه!
اون روز هم هوا بارونی بود
و من رفتم تا رسیدم به یک شرکت کوچیک
《شرکت لی (یونگدال) 》
خواستم برم داخل که خیس نشم
رفتم و یه گوشهی اونجا نشستم که یه مرد جوان اومد پیشم و گفت:
_هی تو چرا اینجا نشستی؟
ات: چون جایی واسه رفتن ندارم.
_واقعا؟
ات: اوهوم. تو میتونی یجوری منو اینجا نگه داری؟؟ لطفا
اون پسر دور و ورش رو یه نگاه انداخت بعد در گوشم گفت:
_یه راهی میشناسم که بتونی اینجا بمونی!
ات: واقعا؟ چه راهی؟
_میتونم تو رو به سرپرستی بگیرم....اینطوری خوبه؟ آسیبی هم نمیبینی!
ات: واقعا همچین کاری میکنی؟
_آره حتما....مراحل قانونی هم میتونم طی کنم و بشم پدر خوندت
یکم فکر کردم...شاید زیر دست اون مافیا باشه....یه وقت اگه قبول کنم مشکلی پیش نیاد؟
_میترسی قبول کنی؟ بزار یه چیزی بهت بگم...من لی جونگیون پسر رئیس این شرکت هستم
ات: خوب؟
که اون زد زیر خنده
لی: تو خیلی بامزه ای.....میتونم یه کاری کنم وقتی بزرگ شدی یه مافیا بشی
ات: واقعا میتونی؟
لی: خوب آره....من رئیس آیندهی این شرکتم!
ات: .......قبوله....میخوام یه مافیا بشم و از بابام انتقام بگیرم!
لی: باشه...حالا بیا بریم یه چیزی بهت بدم بخوری فک کنم چند روزی هست غذا نخوردی❤️
پایان فلش بک:
رئیس لی....زندگی منو تغییر داد
اما الان....الان اون دیگه اینجا نیست
کاش....کاش بیشتر باهاش وقت میگذروندم....کاش بیشتر باهاش بودم.
همهی موفقیت های الانم....همش به خاطر اونه😢
شاید بهتره دیگه برم خونه که اون دختر بیچاره هم تنها نمونه
ات: یونجی...یونجی
انگار رفته🙁
آخه کجا رفته توی این هوا ی بارونی؟
رفتم توی شهر تاب خوردم تا شاید پیداش کنم اما هرجا رو گشتم نبود
واسه همین برگشتم خونه
تلوزیون رو روشن کردم و رفتم تو آشپزخونه تا غذا درست کنم واسه بقیه هم ببرم
داشت اخبار میگفت که.....
"خبر فوری❗️"
شهروندان شهر سئول خبر دادند که در این آوای طوفانی دختری با ماشین تصادف کرده است
ظاهرا لباس هایش پسرانه بوده اما در واقع او یک دختر بود!
یه لحظه فکرم رفت پیش یونجی!
رفتم جلو تلوزیون و....
یکم دیگه داشت جا نشد😣
پارت بعد میزارمش
فلش بک به سال ²⁰¹¹:
توی این هوای بارونی....تنها....بدون چتر....داشتم میرفتم
به جایی نامشخص
نمیدونم سرنوشتم چی میشه....شاید بمیرم
اما میخوام....یه جوری....انتقامم رو از بابام بگیرم
اون منو به یک مافیا فروخت و این بلا رو سرم آورد!
همینطور که داشتم قدم میزدم یه دفعه بابام رو دیدم که داشت به سمتم میدوید
ب.ات: هی دخترهی خیر سر میدونی چقدر دنبالت گشتم؟؟ "عصبانی"
اون لحظه فقط فرار به ذهنم رسید
نمیخوام دوباره زیردست اون مافیا بشم!
از دست بابام فرار کردم و جایی رو واسه قایم شدن پیدا کردم
چند روزی اونجا بودم که دیگه خسته شدم
دیگه بسه!
اون روز هم هوا بارونی بود
و من رفتم تا رسیدم به یک شرکت کوچیک
《شرکت لی (یونگدال) 》
خواستم برم داخل که خیس نشم
رفتم و یه گوشهی اونجا نشستم که یه مرد جوان اومد پیشم و گفت:
_هی تو چرا اینجا نشستی؟
ات: چون جایی واسه رفتن ندارم.
_واقعا؟
ات: اوهوم. تو میتونی یجوری منو اینجا نگه داری؟؟ لطفا
اون پسر دور و ورش رو یه نگاه انداخت بعد در گوشم گفت:
_یه راهی میشناسم که بتونی اینجا بمونی!
ات: واقعا؟ چه راهی؟
_میتونم تو رو به سرپرستی بگیرم....اینطوری خوبه؟ آسیبی هم نمیبینی!
ات: واقعا همچین کاری میکنی؟
_آره حتما....مراحل قانونی هم میتونم طی کنم و بشم پدر خوندت
یکم فکر کردم...شاید زیر دست اون مافیا باشه....یه وقت اگه قبول کنم مشکلی پیش نیاد؟
_میترسی قبول کنی؟ بزار یه چیزی بهت بگم...من لی جونگیون پسر رئیس این شرکت هستم
ات: خوب؟
که اون زد زیر خنده
لی: تو خیلی بامزه ای.....میتونم یه کاری کنم وقتی بزرگ شدی یه مافیا بشی
ات: واقعا میتونی؟
لی: خوب آره....من رئیس آیندهی این شرکتم!
ات: .......قبوله....میخوام یه مافیا بشم و از بابام انتقام بگیرم!
لی: باشه...حالا بیا بریم یه چیزی بهت بدم بخوری فک کنم چند روزی هست غذا نخوردی❤️
پایان فلش بک:
رئیس لی....زندگی منو تغییر داد
اما الان....الان اون دیگه اینجا نیست
کاش....کاش بیشتر باهاش وقت میگذروندم....کاش بیشتر باهاش بودم.
همهی موفقیت های الانم....همش به خاطر اونه😢
شاید بهتره دیگه برم خونه که اون دختر بیچاره هم تنها نمونه
ات: یونجی...یونجی
انگار رفته🙁
آخه کجا رفته توی این هوا ی بارونی؟
رفتم توی شهر تاب خوردم تا شاید پیداش کنم اما هرجا رو گشتم نبود
واسه همین برگشتم خونه
تلوزیون رو روشن کردم و رفتم تو آشپزخونه تا غذا درست کنم واسه بقیه هم ببرم
داشت اخبار میگفت که.....
"خبر فوری❗️"
شهروندان شهر سئول خبر دادند که در این آوای طوفانی دختری با ماشین تصادف کرده است
ظاهرا لباس هایش پسرانه بوده اما در واقع او یک دختر بود!
یه لحظه فکرم رفت پیش یونجی!
رفتم جلو تلوزیون و....
یکم دیگه داشت جا نشد😣
پارت بعد میزارمش
۸.۷k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.