ازدواج اجباری ۲
جیمین ویو
داشتم با کوکی حرف میزدم که یهو ا.ت محکم زد به شونم و رفت عصبانی شدم خواستم برم بهش یه چیزی بگم که اما کوک نذاشت ....
ا.ت ویو
رسیدم به خونه خیلی خسته بودم رفتم لباسم رو عوض کردم و رفتم یه چیزی بخورم ( مدتی بعد ) داشتم درس میخوندم که مامان و بابام اومدم پیشم و گفتن جلسه خانوادگی داریم رفتم به سوجین گفتم بیاد ( بچه ها ا.ت یه خواهر بزرگ تر به اسم سوجین داره ) رفتیم سر میز نشستیم من مامان بابا رو کنجکاو نگاه میکردم ( علامت بابای ا.ت = علامت مامان ا.ت ÷ علامت ا.ت + علامت سوجین &)
= خب راستش من و مادرت تصمیم گرفتیم که تو ازدواج کنی
+ چییییییییی یعنی چی من باید ازدواج کنم من تازه ۲۰ سالمه ( بغض)
÷ دخترم میدونم درکش سخته اما لطفاً درک کن پس شرکتمون چی
+ شما همش به فکر اون شرکت لع*نتی هستید اصلا دخترتون براتون مهمه ؟! ( گریه )
& بابا ا.ت راست میگه اون تازه ۲۰ سالشه شما نذاشتید من عروسی کنم اون وقت ا.ت باید ازدواج کنه ؟؟؟
+ ش..شما هیچ و..وقت منو درک ن... نمیکنید ( گریه )
سریع بلند شدم و رفتم ت اتاقم و یه عالمه گریه کردم انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد ... از خواب بیدار شدم و رفتم صورتم رو شستم رفتم یه دوش ۱۵ مینی گرفتم و رفتم پایین دیدم خدمتکار ها دارن خونه تمیز و تزئین میکنن رفتم به سوجین گفتم چه خبره
&:خانواده داماد دارن میان
+ وای عجب گیری کردیم ما مامان بابا ول کن نیستن 😂😂😂
& فکر نکنم 🤣🤣🤣
& آبجی برو خودتو خوشگل کن دوماد شیفته تو شه 🤭🤭🤭
+ باشه
رفتم یه لباس تقریبا باز پوشیدم یه آرایش لایت انجام دادم و رفتم پایین داشتم به خدمت کار ها تو پختن غذا کمک میکردم که زنگ در خورد
= اجوما برو در رو باز کن
¥ چشم
رفتم دم در وایستادم که وقتی وارد شدن در رو ببندم اما با چیزی دیدم شوکه شدم !!!
تو خماری بمونید 😁😁😁💗💗💗
داشتم با کوکی حرف میزدم که یهو ا.ت محکم زد به شونم و رفت عصبانی شدم خواستم برم بهش یه چیزی بگم که اما کوک نذاشت ....
ا.ت ویو
رسیدم به خونه خیلی خسته بودم رفتم لباسم رو عوض کردم و رفتم یه چیزی بخورم ( مدتی بعد ) داشتم درس میخوندم که مامان و بابام اومدم پیشم و گفتن جلسه خانوادگی داریم رفتم به سوجین گفتم بیاد ( بچه ها ا.ت یه خواهر بزرگ تر به اسم سوجین داره ) رفتیم سر میز نشستیم من مامان بابا رو کنجکاو نگاه میکردم ( علامت بابای ا.ت = علامت مامان ا.ت ÷ علامت ا.ت + علامت سوجین &)
= خب راستش من و مادرت تصمیم گرفتیم که تو ازدواج کنی
+ چییییییییی یعنی چی من باید ازدواج کنم من تازه ۲۰ سالمه ( بغض)
÷ دخترم میدونم درکش سخته اما لطفاً درک کن پس شرکتمون چی
+ شما همش به فکر اون شرکت لع*نتی هستید اصلا دخترتون براتون مهمه ؟! ( گریه )
& بابا ا.ت راست میگه اون تازه ۲۰ سالشه شما نذاشتید من عروسی کنم اون وقت ا.ت باید ازدواج کنه ؟؟؟
+ ش..شما هیچ و..وقت منو درک ن... نمیکنید ( گریه )
سریع بلند شدم و رفتم ت اتاقم و یه عالمه گریه کردم انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد ... از خواب بیدار شدم و رفتم صورتم رو شستم رفتم یه دوش ۱۵ مینی گرفتم و رفتم پایین دیدم خدمتکار ها دارن خونه تمیز و تزئین میکنن رفتم به سوجین گفتم چه خبره
&:خانواده داماد دارن میان
+ وای عجب گیری کردیم ما مامان بابا ول کن نیستن 😂😂😂
& فکر نکنم 🤣🤣🤣
& آبجی برو خودتو خوشگل کن دوماد شیفته تو شه 🤭🤭🤭
+ باشه
رفتم یه لباس تقریبا باز پوشیدم یه آرایش لایت انجام دادم و رفتم پایین داشتم به خدمت کار ها تو پختن غذا کمک میکردم که زنگ در خورد
= اجوما برو در رو باز کن
¥ چشم
رفتم دم در وایستادم که وقتی وارد شدن در رو ببندم اما با چیزی دیدم شوکه شدم !!!
تو خماری بمونید 😁😁😁💗💗💗
۳.۷k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.