-ترسناک؟توفوق العاده ای- ³
-ترسناک؟توفوقالعادهای- ³
اومدم درو باز کنم که دیدم قفله
کلی زور زدم و بلاخره درو باز کردم
پنجره باز بود و ات نبود..اهه این الان کجا رفتهه
از پنجره گذری بیرونو نگاه کردم..چشمم افتاد به خرابه
شاید اونجاست
اول بهتره برم دوربینارو چک کنم
با سرعت رفتم سمت اتاقی که تمام دوربین های مداربسته هستن(اسمشو یادم رفتهه)
آیش..دوربینو پوشونده بود
فکر همه جاشو کرده..
بدون اینکه به رئیس چیزی بگم از تیمارستان زدم بیرون و رفتم سمت خرابه
کمی خون رویه زمین ریخته بود..اروم اروم جلو میرفتم
اتویو
همینطور که داشتم با مرگ دستو پنجه نرم میکردم صدای پای یکی اومد
رفتم داخل یکی از اتاقا
جونگکوکویو
صدای پا اومد..یعنی همینجاس
تک به تک اتاقارو گشتم..موند یکی از اتاقا که درشم بسته بود
به ارومی درو باز کردم..دور تا دورو یه نگاهی انداختم و اروم رفتم داخل اتاق
با خوردن چیزِ محکمی توی سرم همه جا تاریک شد..
اتویو
وای ات چیکار کردی..الان فکر میکنن واقعا روانیای(داش تو روانی بودنو رد کردی)
بلندش کردم گذاشتمش روی یه صندلی و دستو پاشو بستم
خودمم یه گوشه کز کردم..درد پام خیلی زیاد بود..
'¹ساعتبعد'
جونگکوکویو
با سردرد بدی چشمامو باز کردم
خواستم کمی تکون بخورم که دیدم دستو پام بستهس..یاد اتفاقاتِ کمی پیش افتادم..
به درو ورمو یه نگاه انداختم..ات نشستنی خوابش برده بود
کوک ـ ات..ات
ات ـ... "خوابه"
کوک ـ اتتت *داد*
ات ـ چته وحشی؟؟ *عصبی*
کوک ـ چرا منو بستی؟ چرا فرار کرد...
ات ـ ببین جوجه..ولت میکنم به شرطی که به کسی نگی من اینجام و بیخیالم بشی
کوک ـ تو به درمان نیاز دار..
ات ـ من حالم خوبه..دیوونه نیستم*عصبی و داد*
کوک ـ ولی به نظر من که هستی..ببین من میخوام کمکت کنم
ات ـ نیازی به کمکت ندارم
کوک ـ دستو پامو باز کن حرف بزنیم
ات ـ دهنتو نبستم که نتونی حرف بزنی که..حرفتو بزن
کوک ـ اینطوری نمیشه *تلاش میکنه دستو پاشو باز کنه*
ات ـ تلاش نکن یجوری بستمت که خودمم نمیتونم بازت کنم(استغفرالله)
کوک ـ دستو پامو باز کن باهات حرف دارممم
ات ـ یا ساکت میشی یا میفرستمت اون دنیا *ترسناک*
کوک ـ چیکار میخوای بکنی؟ مثلا میخوای منو بکشی؟ *پوزخند*
ات ـ اوهوم *نیشخند*
کوک ـ اونوقت تو میخوای منو بکشی؟ *خنده*
ات ـ برام کاری نداره..من مامان بابامو کشتم تو که برام چیزی نیستی *خنده*
کوک ـ چـ..چی؟ خودت مامان باباتو کشتی؟
ات ـ سرت رو گردن خودت باشه..فهمیدی؟ میدونم که نمیخوای بفهمی چه کارایی از دستم بر میاد *سرد*
جونگکوکویو
یعنی چی؟؟ خودش مامان باباشو کشته؟ برای چی؟؟ مغزم ریدد(فندک کو؟🤦🏻♀️)
انگار زیادی خطرناکه..ولی باید جلوشو بگیرم
چجوری اخه..
اهااا..فهمیدم چیکار کنم!
ـــ
چطور بود؟ میخواستم شب بزارم گفتم گوناه دارین🐸💗💗
اومدم درو باز کنم که دیدم قفله
کلی زور زدم و بلاخره درو باز کردم
پنجره باز بود و ات نبود..اهه این الان کجا رفتهه
از پنجره گذری بیرونو نگاه کردم..چشمم افتاد به خرابه
شاید اونجاست
اول بهتره برم دوربینارو چک کنم
با سرعت رفتم سمت اتاقی که تمام دوربین های مداربسته هستن(اسمشو یادم رفتهه)
آیش..دوربینو پوشونده بود
فکر همه جاشو کرده..
بدون اینکه به رئیس چیزی بگم از تیمارستان زدم بیرون و رفتم سمت خرابه
کمی خون رویه زمین ریخته بود..اروم اروم جلو میرفتم
اتویو
همینطور که داشتم با مرگ دستو پنجه نرم میکردم صدای پای یکی اومد
رفتم داخل یکی از اتاقا
جونگکوکویو
صدای پا اومد..یعنی همینجاس
تک به تک اتاقارو گشتم..موند یکی از اتاقا که درشم بسته بود
به ارومی درو باز کردم..دور تا دورو یه نگاهی انداختم و اروم رفتم داخل اتاق
با خوردن چیزِ محکمی توی سرم همه جا تاریک شد..
اتویو
وای ات چیکار کردی..الان فکر میکنن واقعا روانیای(داش تو روانی بودنو رد کردی)
بلندش کردم گذاشتمش روی یه صندلی و دستو پاشو بستم
خودمم یه گوشه کز کردم..درد پام خیلی زیاد بود..
'¹ساعتبعد'
جونگکوکویو
با سردرد بدی چشمامو باز کردم
خواستم کمی تکون بخورم که دیدم دستو پام بستهس..یاد اتفاقاتِ کمی پیش افتادم..
به درو ورمو یه نگاه انداختم..ات نشستنی خوابش برده بود
کوک ـ ات..ات
ات ـ... "خوابه"
کوک ـ اتتت *داد*
ات ـ چته وحشی؟؟ *عصبی*
کوک ـ چرا منو بستی؟ چرا فرار کرد...
ات ـ ببین جوجه..ولت میکنم به شرطی که به کسی نگی من اینجام و بیخیالم بشی
کوک ـ تو به درمان نیاز دار..
ات ـ من حالم خوبه..دیوونه نیستم*عصبی و داد*
کوک ـ ولی به نظر من که هستی..ببین من میخوام کمکت کنم
ات ـ نیازی به کمکت ندارم
کوک ـ دستو پامو باز کن حرف بزنیم
ات ـ دهنتو نبستم که نتونی حرف بزنی که..حرفتو بزن
کوک ـ اینطوری نمیشه *تلاش میکنه دستو پاشو باز کنه*
ات ـ تلاش نکن یجوری بستمت که خودمم نمیتونم بازت کنم(استغفرالله)
کوک ـ دستو پامو باز کن باهات حرف دارممم
ات ـ یا ساکت میشی یا میفرستمت اون دنیا *ترسناک*
کوک ـ چیکار میخوای بکنی؟ مثلا میخوای منو بکشی؟ *پوزخند*
ات ـ اوهوم *نیشخند*
کوک ـ اونوقت تو میخوای منو بکشی؟ *خنده*
ات ـ برام کاری نداره..من مامان بابامو کشتم تو که برام چیزی نیستی *خنده*
کوک ـ چـ..چی؟ خودت مامان باباتو کشتی؟
ات ـ سرت رو گردن خودت باشه..فهمیدی؟ میدونم که نمیخوای بفهمی چه کارایی از دستم بر میاد *سرد*
جونگکوکویو
یعنی چی؟؟ خودش مامان باباشو کشته؟ برای چی؟؟ مغزم ریدد(فندک کو؟🤦🏻♀️)
انگار زیادی خطرناکه..ولی باید جلوشو بگیرم
چجوری اخه..
اهااا..فهمیدم چیکار کنم!
ـــ
چطور بود؟ میخواستم شب بزارم گفتم گوناه دارین🐸💗💗
۲.۶k
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.