جنگ برای تو ( پارت 3)
هه سو: پسرم چند دفعه باید بهت بگم ادای احترام به ارشدان قصر جزء واجباته
جونگ کوک : بله مادر.... منو ببخشید همش فراموش میکنم
هه سو: لطفا دیگه تکرار نشه پسرم
جونگ کوک : راستی مادر چرا جلوی ملکه تعظیم کردین؟ چرا ازشون معذرت خواهی کردین؟ اگر ملکه و پسرشون مقامی دارن من و شما هم داریم
هه سو: جونگ کوک بسه دیگه
جونگ کوک : ولی مادر
هه سو : بهت گفتم بسه، دیگه نمیخوام چیری ازت بشنوم... تا زمانی که طرز فکرت اینه نمیتونم روت حسابی باز کنم
جونگ کوک: همیشه اینو میگید، شمام تا وقتی که نخواید واقعیت رو قبول کنید اوضاع همینه و افرادی مثل ملکه به ما زور میگن
هه سو : جونگ کوک ساکت باش.... اینجا قصره، میدونی اگر کسی بشنوه چه اتفاقی میوفته؟!
جونگ کوک: مادر جان من نیاز دارم تنها باشم، به جنگل میرم
هه سو : نه جونگ کوک... جنگل خطرناکه
جونگ کوک: مادر کی میخواید این واقعیت رو قبول کنید که من دیگه بزرگ شدم
هه سو: تو هنوزم بچه ای
جونگ کوک: بله هرچی شما بگید..... من بچم ولی میرم
هه سو : اصلا هرکاری میخوای بکن... دیگه حتی نمیتونم جلوتو بگیرم... برو ولی قول بده سالم برمیگردی
جونگ کوک :قول میدم
هه سو: پس برو مراقب خودت باش پسرم
جونگ کوک : بله مادر با اجازتون من مرخص میشم
ده هزار سال بعد :
ویو سوریو :
امروزم مث روزای دیگه پاشدم رفتم مدرسه.... با اینکه درسم خوبه ولی دیگه خسته شدم، چند سال دیگه باید درس بخونم تا به خواسته هام برسم؟!
تو فکر فرو رفته بودم و غر میزدم که مین هی ( دوست صمیمی سوریو) اومد طرفم
مین هی: وایییییی دوباره داری فکرو خیال میکنی
سوریو : خیلی گاوی بابا ولم کن دیگه بذا یه دیقه تنها باشم با خودم
مین هی: ببند... پاشو بیا کلاس شرو شد
سوریو : باشه تو برو الان میام
مین هی : باشه پس بیا
همه ی پسرا نگاهای هیزی دارن، همین که وارد کلاس میشدم با نگاهای هیزشون نگام میکردن، به بدن سفیدم، به لبای سرخم
دیگه کم کم ازشون میترسم، پس ترجیح دادم اصلا تو کلاس حرف نزنم
بعد از تموم شدن مدرسه به سمت خونه راه افتادم ولی چون باید تاکسی میگرفتم اول رفتم یکم بگردم، به غار علاقه داشتم، به خاطر همین رفتم به یه غار توی سئول
زمان چوسان :
ویو جونگ کوک :
رفتم سمت جنگل، اولین بار بود تنهایی جایی میرفتم ولی خیلی خوب بود، حداقلش میدونی کسی مراقبت نیست
همینجور که فکر میکردم داشتم راه میرفتم که حواسم نبود و افتادم توی یه چاله، خیلی تاریک بود، هیچی نمیدیدم، رفتم پایین تر که به روشنی رسیدم.... نورو دنبال کردم که انگار اصلا وارد یه دنیای دیگه شدم
موهام بلند بود و لباسای قصر تنم بود، همه با تعجب نگام میکردن، سرگیجه گرفته بودم که بعدش.....
جونگ کوک : بله مادر.... منو ببخشید همش فراموش میکنم
هه سو: لطفا دیگه تکرار نشه پسرم
جونگ کوک : راستی مادر چرا جلوی ملکه تعظیم کردین؟ چرا ازشون معذرت خواهی کردین؟ اگر ملکه و پسرشون مقامی دارن من و شما هم داریم
هه سو: جونگ کوک بسه دیگه
جونگ کوک : ولی مادر
هه سو : بهت گفتم بسه، دیگه نمیخوام چیری ازت بشنوم... تا زمانی که طرز فکرت اینه نمیتونم روت حسابی باز کنم
جونگ کوک: همیشه اینو میگید، شمام تا وقتی که نخواید واقعیت رو قبول کنید اوضاع همینه و افرادی مثل ملکه به ما زور میگن
هه سو : جونگ کوک ساکت باش.... اینجا قصره، میدونی اگر کسی بشنوه چه اتفاقی میوفته؟!
جونگ کوک: مادر جان من نیاز دارم تنها باشم، به جنگل میرم
هه سو : نه جونگ کوک... جنگل خطرناکه
جونگ کوک: مادر کی میخواید این واقعیت رو قبول کنید که من دیگه بزرگ شدم
هه سو: تو هنوزم بچه ای
جونگ کوک: بله هرچی شما بگید..... من بچم ولی میرم
هه سو : اصلا هرکاری میخوای بکن... دیگه حتی نمیتونم جلوتو بگیرم... برو ولی قول بده سالم برمیگردی
جونگ کوک :قول میدم
هه سو: پس برو مراقب خودت باش پسرم
جونگ کوک : بله مادر با اجازتون من مرخص میشم
ده هزار سال بعد :
ویو سوریو :
امروزم مث روزای دیگه پاشدم رفتم مدرسه.... با اینکه درسم خوبه ولی دیگه خسته شدم، چند سال دیگه باید درس بخونم تا به خواسته هام برسم؟!
تو فکر فرو رفته بودم و غر میزدم که مین هی ( دوست صمیمی سوریو) اومد طرفم
مین هی: وایییییی دوباره داری فکرو خیال میکنی
سوریو : خیلی گاوی بابا ولم کن دیگه بذا یه دیقه تنها باشم با خودم
مین هی: ببند... پاشو بیا کلاس شرو شد
سوریو : باشه تو برو الان میام
مین هی : باشه پس بیا
همه ی پسرا نگاهای هیزی دارن، همین که وارد کلاس میشدم با نگاهای هیزشون نگام میکردن، به بدن سفیدم، به لبای سرخم
دیگه کم کم ازشون میترسم، پس ترجیح دادم اصلا تو کلاس حرف نزنم
بعد از تموم شدن مدرسه به سمت خونه راه افتادم ولی چون باید تاکسی میگرفتم اول رفتم یکم بگردم، به غار علاقه داشتم، به خاطر همین رفتم به یه غار توی سئول
زمان چوسان :
ویو جونگ کوک :
رفتم سمت جنگل، اولین بار بود تنهایی جایی میرفتم ولی خیلی خوب بود، حداقلش میدونی کسی مراقبت نیست
همینجور که فکر میکردم داشتم راه میرفتم که حواسم نبود و افتادم توی یه چاله، خیلی تاریک بود، هیچی نمیدیدم، رفتم پایین تر که به روشنی رسیدم.... نورو دنبال کردم که انگار اصلا وارد یه دنیای دیگه شدم
موهام بلند بود و لباسای قصر تنم بود، همه با تعجب نگام میکردن، سرگیجه گرفته بودم که بعدش.....
۲۶.۲k
۲۹ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.